سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
احوال من؟ در کنج دنج تنهایی نشسته ام به در نگاه می کنم، دری اسیر گرد و غبار، از پس گشوده نشدن، حتی دریچه هم دیگر نای آه کشیدن ندارد.تمام راه ها را هم گشته ام، کسی نیست که بخواهد بیاید و به این سرای نومید جلا دهد. سرگردانم، آنقدر که حتی نمی دانم باید منتظر چه کسی بمانم؟ کدامین ارغوان؟ با خیال دیدن چه کسی باید سر کنم؟ به امید آمدن چه کسی جوانی ام بگذرد و پیر شوم؟ فقط می دانم که من، این منِ مهجور، مثل همیشه باید صبر داشته باشد. اصلاً محکوم است ب...