شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
قدم رنجه نمودی آمدی چشمِ دلم روشنچه می نوشی عزیزم چای یا دمنوش آویشنچه خوب عینک زدی ،ورنه قدوم گرگ ها را همبه خانه می کشاندند این دو چشم میشی روشن!نمی دانی چه رنجی بردم از بی تو به سر بردنعزیز دل ،تو تنهایی چه میکردی بدون من؟کمی صحبت کن و چیزی بگو سر تا به پا گوشمهمانگونه که می خواهد حدیث نور را روزننباشی در سرم بازار مسگرهاست میبینیسکوت خانه هم بی تو زبان وا میکند اصلا!من عمدا قرص هایم را نخوردم تا که امشب همدم گو...