پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پسر کُش بوده ای دنیا از اول،آخر قصه اشاره میکُنم:رستم مو سهرابُم... نمی گیره!نِفهمید و نمیفهمن مُنو درد مونه اینجامو خط دکترُم خالو کسی قابُم نمی گیره...
الان چندین و چَن ساله ِشبا خوابُم نمی گیرهنِگو عاشق شدی؛ بابا مو اعصابُم نمی گیرههُلُم میده جلو اما جهان کارش عقب گردهمو او "طفلم" که گردون از سر "تابُم" نمی گیرهِغمام رویایین چیزی ِشبیه قصه ها اما پرِ شاماهی قصه به قلابُم نمی گیرهکسی قدر دل پاک مونه هرگز نمی دونه مو "موسی" هم ِبشُم "آسیه" از "آبُم" نمی گیرهمو هر دردآشنایی می شناسم رو لِبش خنده سخیالت ای دل شنگول و شاداب...
قدم رنجه نمودی آمدی چشمِ دلم روشنچه می نوشی عزیزم چای یا دمنوش آویشنچه خوب عینک زدی ،ورنه قدوم گرگ ها را همبه خانه می کشاندند این دو چشم میشی روشن!نمی دانی چه رنجی بردم از بی تو به سر بردنعزیز دل ،تو تنهایی چه میکردی بدون من؟کمی صحبت کن و چیزی بگو سر تا به پا گوشمهمانگونه که می خواهد حدیث نور را روزننباشی در سرم بازار مسگرهاست میبینیسکوت خانه هم بی تو زبان وا میکند اصلا!من عمدا قرص هایم را نخوردم تا که امشب همدم گو...
قبل ما لاله به خونین جگری شهرت داشتبعد "تو" "لاله" به "دلداری" ما می آمد ......
همین حد قانع ام گاهی،سلامی حال و احوالیبرایم عاشقی یعنی،،بدانم خوب و خوشحالی...
این که روی همه را می نگرم، هیزی نیست خواستم دیده بفهمد تو فقط زیبایی!...