شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
موش می گفت: آه. دنیا روز به روز تنگ تر می شود. قبلن آن قدر بزرگ بود که ازش ترسیده بودم. می دویدم. می دویدم و خوش حال بودم که آن دوردست ها دیوارهایی ست که از هر سو سر بلند می کند. دیوارهای عظیم آن قدر سریع به سمتِ هم دویدند که هنوز هیچی نشده به آخرین اتاق رسیده ام. آن گوشه هم تله ای ست که دارم به سویش می دوم . کافی ست مسیرت را عوض کنی . این را گربه گفت. پیش از آن که موش را بخورد!...
من فقط امیدوارم که ما یک چیز را از یاد نبریم، اینکه همه چیز با یک موش آغاز شد....
موشی در خانهی صاحب مزرعه تله موش دید ؛ به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد ، همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد !ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید ، از مرغ برایش سوپ درست کردند ، گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند ، گاو را برای مراسم ترحیم کشتند ؛ و در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه میکرد و به مشکلی که به دیگران ربط نداشت فکر میکرد ....