سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
جسمم شده محتاج روانی که ندارمعاشق شده ام با هیجانی که ندارمسخت است نفهمد که شدم بنده ی لب هاش...سخت است بگویم به بیانی که ندارمیک دست به در دارم و یک جاده مقابل...یک دست گرفته چمدانی که ندارم!هر رهگذری درد مرا خواند....نفهمید....باید بنویسم به زبانی که ندارم!آخر به چه قیمت برسم تا تو و دنیات...؟!وقتی که شدم غرق جهانی که ندارم!دنیای من از نام و نشان پر شده....بد نیست...گاهی بروم سمت نشانی که ندارم!...