پنجشنبه , ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
این عادلانه نیست! همه دغدغه ی ذهنی من شده تو،ولی خودت چیزی راجعبش نمیدونی!این عادلانه نیست روزی چند بار تصمیم میگیرم که بهت فکر نکنم بعد گذشته ساعت ها به خودم میام و میبینم بدون اینکه متوجه شم غرق در رویای تو شدم!این عادلانه نیست همون لحظه که میبینمت دلتنگ تر از قبل میشم!اینکه هر بار دیدنت بیشتر دور بودنتو بهم نشون میده اصلا خوب نیست!یه چیزایی اینجا باهم نمیخونه، مثل غرورمو قلبم یه سوالایی تو ذهنم هنوز بی جوابه!چرا اینطوری شد؟ اگه قرا...
امروز عصر که رو برگای خشک قدم میزدیم و من با هیجان داشتم از بازی دیشب حرف میزدم اون با اشتیاق بهم گوش میکرد که نگاه خیره اش باعث شد مکث کنم!با لبخندِ پر از سوال بهش گفتم چیزی شده؟!گفت : اگه روز اولی که سر کلاس دیدمت از کنارت رد میشدم خیلی چیزا ازت تو ذهنم هک میشد مثلا گرمای لبخندت، شور و هیجانت...یا نگاه عمیقت !ولی میدونی خوشحالم از اینکه اون روز رد نشدم و موندم تا اینجوری هر روز با دیدنت ، بیشتر و بیشتر کشفت کنم!هر روز که از کنار تو ...
و شاید روزی بدانی که ندانستی چقدر من می خواستمتو شاید روزی عشق من بشوداشک و سرازیرشود از گونه هایتبشود بغض و چنگ بزند گلویت راتو نداستی که تمام منیجان من بودینیمه جانم کردیجان من؛ جانان من جهانم تیرست و تارنمی خواهی بشوی نور و بر این ظلمت بتابی؟نمی خواهی قبل از اینکه این عمر سراید، در سر دوباره سودای عشق تو جاری شود؟و تو از جنس نبودن و نشدن ها بودی و بس..«حافظ کجایه کاری؟فالت غلط درامدگفتی غمت سرایداین عمر بود که سر...
تو را دوست دارموقتی آواز سر می دهیو با لحن عاشقانه ایدوستت دارم را تکرار می کنیزمانی که شرملبخندهایمان را می پوشدزمانی که غرورت رابه عشق می فروشیتو را دوست دارمبه اندازه ی تمام دوستت دارم هایی کهدلم گفت:اما گوشت نشنید...🥀💔زهره دهقانی(شادی)...
دست ها؛آغوشی هستند که تَنت را آگاه میکند،درهین خوشحالی و اندوه،عشق و دیدارو من برای آغوش دستان تو اندوه هایی را تحمل میکنم تا با خوشحالی به دیدار عشق ، به آغوش دستانم دربیاورم.دست خطِ من...
دستانم را گرفته بود و در همان خیابان همیشگی با گرمای وجودش نمیزاشت سرما به من بنشیند،ازماه شب هایم درخشان تر بود.آبشار حنایی روی کمرش با صدای لبخندش میرقصید،وقتی با اقیانوس ابیَش به من نگاه میکرد،طوفان دلم ارام میگرفت و دریای دلم موج میزد.او برگشته بود،میخندیدیم و خوشحال بودیم،آلارم گوشی مرا بیدار کرد.دست خطِ من...
[•چَشمانَت•] کاش غرق در نگاهت می شدم و دیگران برای همیشه کالبدِ این جسم بی جان را در عمق چشمان تو می یافتند. آخر حرف از تو که می شود من به چند تکه استخوان بودن هم در کرانه های ابدی چشمانت رضایت می دهم؛آری، اگر بدانم تو از صد فرسخیِ کوچه ی دلتنگی رد می شوی؛ بازهم برایت قلبم را قربانی می کنم که مردم بدانند جانِ دلم، تمام روح و معنایم از صد فرسخی ام گذر کرده!چه کنم دیگر؟ تمام دارایی ام در این دنیا جسم و جانی ناقابل است؛ آن هم پیش کش لحط...
[•ضِمیرِمَن•]قلمم را در دلِ دفتر رها کرده، می نگارم آنچه حضرت دل فرمان دهد و کلماتی که از این اقیانوسِ بی کران بر می خیزند را تقدیم نگاهت می کنم.حرف از تو که می شود نگاشتن بسی سخت است . گویا تو مدت هاست در ضمیرِ من جا گرفته ای.میان همه و این همه ها، تو هیچ نبودی.تو قلبم بودی؛ تو جانم و تو معنایِ دلِ غم زدهِ من بودی!چه بگویم دیگر؟ تو می خندی و من جان می دهم از برایت. با تو این کلبه ی ویرانه مظهر آرامش است؛ آری خانه ام کُنجِ دِنجِ...
قدمهایم در خاکستری تنهایی عشقم سست تر شده است این خاکستر عشق مرا به جنون می کشاندخاکستری که نه توان دورریختن آن را دارم نه توان پرستاری از آن تو کجایی در فراسوی این تنهایی مهلک تورا گم کرده ام به فریاد این دل تنهایم برس کجایی.........
میخواهم باتو باشم.فرقی نمی کند چند سال طول می کشد...چند ساعت باید دوری ات را تحمل کنم.می خواهم دستانم فقط دستان تو را لمس کنداز بوسه ی لبان تو مست شوم و آغوش تو آرامم کند.نغمه ی عشقمان آهنگ دوست داشتن بسازد با طرح نگاه هایت...تنها خودم به چشمانت زل بزنم و سرود باهم بودنمان را برایت زمزمه کنم.اصلامن تو را میخواهم برای ثانیه های دلبری مانمی خواهم زندگی را باتو و بودنت آغاز کنم.... هدی احمدی...
مگر می شود تورا از خاطرم دورکنم ،می خواهمت ازدل وجان...تورا با تمام وجود در آغوش میگیرمتمیبوسمت...وسط میدان شهر...میان باجه های شلوغ...در باران...می خواهم همه بدانند لیلی قصه منم...!!!و آغوشِ تو از آن من است!نمی خواهم عشق چون سکانسی شود در رویا...ومن شب و روز کنار ارغوانی های بی جان چشم بدوزم بر گذشته ی تاریک...لبریز شود حیاط از عطر رازقی ها اما تونباشی...!ببارد چشمانم و نتابد خورشید بر حوالی قلبِ من!!!ظرافت انگشتان زنا...
روزی میرسد که در خاطره ها من بزرگترین اشتباه تو باشم و تو زیباترین اتفاق من من درد باشم و تو سرد من سکوت باشم و تو فریاد روزی من از دیار قلبت کوچ میکنم و تو در میان قلبم تا آخرین ضربان اتراق میکنی روزی که تو مرا ازیاد خواهی برد ، من زمین و زمان را به هم میدوزم تا لحظه ای تو از خاطرم محو نشوی....تو را در شعرها جان میدهم هزار اسم زیبا میخوانمت تا کسی نتواند بهتر از من تو را بنامد من تو را نفس میکشم ، میان ثانیه های ساعت روزگارم میست...
بگذار قرار دست هایمان در جاده ای از انتظاربرای رفتن به سوی عشق باشدبگذار دست هایم را در خیال دست هایت جا بگذارم و محکم دستانت را بگیرمتا بتوان با تو یکی شومو این گونه با هم خواهیم توانست از مسیر عشقبه انتهای افق هایی از نور برسیمآنجا که من به سوی تو و تو به سوی من خواهی دویدو عطر نفس هایمان را میان بیشه زاری سبز از زندگی پراکنده خواهیم ساختو من لبخند پر مهر لبانت را همچون بوسه ای بر چشمانم احساس خواهم کرد تا شروع لحظه هایمان سرآ...
چند وقتی است که بی خواب شده ام در میان بی خوابی هایم به دنبال تو میگشتمدنبال دلیلی برای از تو نوشتنبرای لمس دستانی که هیچ گاه ندیده امگاهی دلم برای دیدارت تنگ می شود آخر دل است، این چیزها را نمیفهمد گاهی دلم می خواهد زمان را متوقف کنمو در چشمان پر از رمز و رازت غرق شوم آری من آن ناخدای کشتی به گل نشسته امکه آن چنان محو تماشای سیاهی چشمانی فریبنده شد که همچون نهنگان عنبر دل به ساحل زد و چه شگرف است!!دیدار نگار در یک نگاه...
نامه ای از هزاران نامه ام برای او که تصدقش میرومگرمای زندگی ام سلام وقتی خسته می شوم ،دوست دارم فقط تو به من بگویی عزیزم دورت بگردم خسته نباشی ومن غرق در آغوش گرمت شوم از وقتی که رفتی خودم را با خیال دیروزهایت مشغول می کنم تا شاید ناغافل امدی وچون گذشته از پشت مرا غرق در آغوش وبوسه هایت کنی ،چه توهم زیبایی !فکرش هم مرا ارامم می کند جان دلم من دیگر آن دخترک پر هیاهوی دیروز نیستم که خواستنی هایش شاید تورا از من دور می کر...
یک قاب عکس وهیچ این روزها باید تورا از دریچه ی دایره ای شکل پروفایلت به چشمانم دعوت کنم .زنده تر از همیشه بامن هستی در این دور های نزدیک تو در قاب مشترکی نشسته ای وچشم دوخته ای به دریچه ی قلب من و می دانی که من هرروز با تصویر شیشه ای ات روزم را شروع وهرشب با چشمان پر از انتظارت پشت آن دایره ی عرفانی، شبت را بخیر می گویم.قاب بی جان دوست داشتنی من یک نفر اینجا در سرزمین قلبم در پی کودتاست.بهار...
امشب اجازه اش را از خدا گرفته ام ، امشب نوشته هایم باید جور دیگر آغاز شوند ؛ به نام چشمان بخشنده و مهربانتعشقت چه بی صدا درِ قلبم را زد و زمانی آمد که منتظر آمدن هیچ کسی نبودمبا آمدنت فهمیدم بودنت جبران تمام نبودن هاست ،جبران تمام خُرد شدن ها ،شکستن هابا وجودت نه آرزویی مانده برای نرسیدن ، نه حسرتی برای خوردن دوست داشتنت مانند نم نم باران است کم کم آمد وبه گُمانم به دِرازا بِکشداصلا من جای تمام کسانی که دلتنگت نمی شوند ، به جای تمام کسا...
تا تو را ماه چهره من دیدمشعر آمد... چکید از دستم...
بمانمگذار زندگی ام از دهان بیفتد......
نوشتن را دوست دارماما نه آنقدر کهتو را......