پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گاهے چنانگره می خورد دلت به دلیڪه هیچ چیز و هیچڪس رایاراے گشایشش نیستگاهے چنان مست می شویاز شنیدن صداییڪه نفس هایش را بوسه می زنیگاهے چنان نامے رابا جان و دل می خوانیڪه پژواڪ موسیقے عاشقانه ایستگاهے چنان بیتاب می شویڪه بجاے اشڪ، سیل می باریگاهے چنان دلتنگ می شویڪه سَر بر دیوارِ جنون جان می دهیاینچنین است قصهٔ عشق و دلباختگیو آغاز تمام تنهایےها...
گاهے چنانگره می خورد دلت به دلیڪه هیچ چیز و هیچڪس رایاراے گشایشش نیستگاهے چنان مست می شویاز شنیدن صداییڪه نفس هایش را بوسه می زنیگاهے چنان نامے رابا جان و دل می خوانیڪه پژواڪ موسیقے عاشقانه ایستگاهے چنان بیتاب می شویڪه بجاے اشڪ، سیل می باریگاهے چنان دلتنگ می شویڪه سَر بر دیوارِ جنون جان می دهیاینچنین است قصهٔ عشق و دلباختگیو آغاز تمام تنهایے ها...