پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
_جای خدا حافظی نوشتم: "آبی باشی و همیشگی مثل قلب پرنده ها"+ ببین خیلی خوب بود, اما مگه پرنده ها قلبشون آبیه؟_ تا حالا قلب پرنده ای رو ندیدم, اما فکر می کنم پرنده ها اینقدر قلبشون برای آسمون و پرواز میتپه که قلبشون هم رنگ آسمون میشه, آخه پرنده ها عاشق آسمون هستن...+پس قلب منم همرنگ تو شده...
مننیمی دریا بودم, نیمی خورشیدبا نیمی از خودممی خواستم نیم دیگر را خاموش کنماندوه بزرگیستآتش نشانی که در دریا غرق شده است ، سوخته باشد!...
شاید روزیبی آنکه نامت را بدانمبا هم از خیابانی گذشته ایمو بی آنکه بدانیمسایه هامانهمدیگر را در آغوش کشیده باشند...
منپرنده ای آبی رنگدر جنگل های بارانیبرای بومیان خسته آواز می خواند.توصدفی ساکندر عمیق ترین لحظه ی دریا!یا تو بال در بیاوریا من قید بال هایم را میزنم...
خودکاری که نمی نویسدفندکی که روشن نمی شودو آدمی که قدم می زند در تنهاییتمام شده است!...
مننیمی دریا بودم, نیمی خورشیدبا نیمی از خودممی خواستم نیم دیگر را خاموش کنماندوه بزرگیستآتش نشانی که در دریا غرق شده استسوخته باشد!...
مسافرخانه ای سرراهی امآنکه می آیدوآنکه می رودمسافر است!...
تاکسی های سالخوردهتا کارگاه اسقاطکار می کنندکارگرهای معدنتا فروریختن سقفآواز می خوانندو آدم های عاشقتا پایان دنیا رنج می برند . . ....