چهارشنبه , ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
همچو باد رهگذری روزی به کوی یار سفر خواهم کرد!!!نفس مالا مال درداس اما به عطرخوش آغوشش معطر خواهم کرد...!!یک جان خسته دارم که آن را هم فدای زلف پریشانش خواهم کرد...بغل و بوسه هایم از آن اوست شرم است !بگویم ولی بوسه بر پیشانی خواهم کرد.به یاد چشمانش که افتاده باز در نظرم دلم را در لاب لای دلتنگیهایم آرام خواهم کرد.،!!من همانند خانه متروکه ام اما با یادش خانه ویرانه آباد خواهم کرد....!غزل عشق زعاشقی است اما روزی در رسم عاشقی بر دلش کاشا...
دیربازیست که با خیالت درحیاتم،چه شعر های که از چشم هایت نگفته ایم جانان من! بازگشتن تو مثل بارش برف در کویراستهمانقدر نا ممکن،اما چه بگویم؟ چه بگویم از عشق سرکوب شده در سینه اممعشوقه تمام نوشته هایم؛ خبرت هست که هرشب در خیالم گیسوانت را می بافم؟! خبرت هست...؟مدتیست خبری از توندارم، چشم به انتظار نشسته ام و شمع روشن کردم و در تاریکی می نویسمخداراچه داند؟ شاید واژه ها تورا زنده کردندشاید قلمم، افسانه هارا به دنبالت بفرستدچه بگو...
کمندِ زلفِ تو ، رقصان ؛ میانِ بادِ نوروزیهرآن کس دید ، زلفت را ، روان شد ؛ سوی بهروزیمیانِ ظلمتِ شب ها ، چو از رُخ ؛ پرده بَرداری دلِ تاریک عاشق را ، به عشقِ خود ؛ برافروزیبیفروز ، آن چراغِ دل ، تو ای فتّانهٔ دوران !که هر صبحِ سحر ، جان را ؛ به آهنگی بیفروزی خیالِ دیدنِ رویت ، مرا ؛ نقشی است ؛ در خاطرخوش آن روزی که بینم من ، دلم را بر دلت ؛ دوزیدلِ سرگشته ام را چون که بنشانی ؛ به کنجِ دلبرایم می شود ، آن روز ؛ روزِ فتح و پیروز...