شنبه , ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
قشنگی دنیا به داشتن کسیه که تو رو میفهمهکسی که بودنش بهت اطمینان خاطر میده کسی که نمیزاره غم به دلت بشینه، واسه حال خوبت هر کاری میکنه کسی که دلتنگیاتو درک میکنه و میشه سنگ صبورت قشنگیه دنیا به داشتن کسیه که دوستت داره، دوستش داری، با شادیات شاده، کسی که همه جوره هواتو داره، روت حساسه یکی که نفست بنده به نفسش ، که اگه نباشه میخوای دنیا نباشه ، یکی که نگاهش دنیای عشقه جوری باهات حرف میزنه که احساس غرور میکنی، جوری نقطه ضعفاتو میپوشونه ک...
بعضیا حال و هوای خوبن ، معجزه ی لبخندن ، ناخواسته دلیل خوشی دلت میشن مثل حال و هوای روزای بچگی، انتظار کنار سفره ی هفت سین با صدای اسکناسای تانخورده لای قرآن .مثه عطر گلای یاس اردیبهشتی و هوای دل انگیزش .مثه خرداد و تموم شدن امتحانا، پاره شدن کتابا تو راه برگشت از مدرسه .مثل تابستون و گرمای بی اثرش که نمیتونست ما رو از کوچه های بازیگوشی جمعمون کنه .مثل اولین بستنی که انگار با همه ی بستنیا مزش فرق داشت .بعضیا حال خوشن مثل پاییزن، هوا...
روزے میرسد ڪہ در خاطرہ ها من بزرگترین اشتباہ تو باشم و تو زیباترین اتفاق من من درد باشم و تو سرد من سڪوت باشم و تو فریاد روزے من از دیار قلبت ڪوچ میڪنم و تو در میان قلبم تا آخرین ضربان اتراق میڪنے روزے ڪہ تو مرا ازیاد خواهے برد ، من زمین و زمان را بہ هم میدوزم تا لحظہ اے تو از خاطرم محو نشویتو را در شعرها جان میدهم ، هزار اسم زیبا میخوانمت ، تا ڪسے نتواند بهتر از من تو را بنامد تو را نفس میڪشم ، میان ثانیہ هاے ساعت روزگارم میستای...
میخواهم به تو بازگردمهمچون خاطرات بیماری که حافظه اش بهبود می یابد.همچون سرزمینی که از اِشغال شورشیان خارج می شود.شبیه اسیری که حکم برگشت به وطنش می آید.می خواهم به تو بازگردمحبس شوم میان بازوانت موسیقی بیکلامِ احساس، فضا را پرکند.گیسوانِ بلندِ لَختم را همچون قاصدک در دستان تو رها کنم.میخواهم تو را در آغوش بگیرمهمچون مادری که فرزندش را پس از سالها چشم انتظاری میبیند.عطر تنت را استشمام کنم.انگشتانت را لمس کنم.مستعمره ی قافل...
میخواستم اسیرِ دنیایے باشم ڪہ توآن رابرایم ساختہ باشی بہ دور از تمامِ آدمهایِ مزاحم تنهامن باشم وتووآسمانے ڪہ ماہ شبهایش باشیوحالا زندانیِ جهانے شدہ ام،ڪہ بہ جز توشب هستآسمان هستاما ماهے نیست.اینجا تادلت بخواهد دلتنگی و بے قراری جهانم را جهنم ڪردہ استقرار نبود قرارم شوے وبے قرارترم ڪنی!!!!دلبرجان!یڪ لحظہ تصورڪنتوباشی،من باشماما مایی درڪار نباشد.باورڪناهیچ ڪجایِ این شهربے تو برایم ارزشِ تماشاڪردن ندارد....
پایان را میدانستیم، اما آغاز ڪردیم مثل رفتن زیر باران، بدون چتر وَ رقصیدن و چرخیدن در هیاهوے قَطرات وَ خیس شدن با عشق، با آنڪہ میدانیم پایانش تب و درد است.مثل نوشیدن قهوہ ڪہ بدجور دلچسب میشود اما تلخے اش ماندگار .آرے آخر قصہ ما از ابتدا پیدا بوداما ادامہ دادیم بہ عشق.مسیرے ڪه احساست تہ ڪشید و حالبا بهانہ هاے منطقے فلسفہ میبافے براے پایان.آغاز بے من مبارڪت باد... تو میروے بہ سوے خود و من، شروع یڪ غم بلندِ عاشقانہ ام....
چی از این غم انگیزتر...لابلای واژه ی شعرها تو را بخوانم...قافیه بسازم از خاطراتدر کافه های بارانی شهر...شجریان شوم برای صدایت...و به تصویر بکشانم همانند فرشچیان جادوی چشمانت را و همچون شاملو با هر واژه دلبری ات را به جان بخرماما تودر گوش دیگری عاشقانه هایت را خرج کنی!✍️هدی احمدی...
من نمیدوم تعریفت از عشق واقعی چیه!! اما اگه من بخوام تعریف کنم باید بگم:عشق واقعی یعنی اینکه با وجود هزار تا ستاره ی قشنگ دور ماه، تو فقط نگاهت به ماه باشه!هیچ زیبایی نتونه نگاهتو از رو اون برگردونه و نظر تو عوض کنهحتی اگه بهتر از اون وجود داشته باشه!اگر واقعا عاشقش باشی چشمتو رو همه میبندی تا فقط اونو ببینی.از همه میگذری تا به اون برسی. کل زندگیت بر مدار دل اون میچرخهو میشه تموم دنیای تو !یه قسمت رمان خلا نور نوشته بود :گاهی وقتا...
تو را دوست دارم نه تنها به رسم عشق ، بلکه به رسم قدرشناسیتورا دوست دارم به رسم مهربانیت تو را دوست دارم به حرمت تمام لحظه های خوبی که ساختیتو را دوست دارم به رسم نگاهت که جز عشق در آن ندیدمتو را دوست دارم به رسم دلبریهایت ، به رسم دلدادگیهایم تو را در اوج بی نیازی دوست میدارم نه از روی نیازمتو را بین تمام عاشق نماها دوست میدارم که عشق واقعی را با تو یافتمتو را بین نداشته هایم نه ، تو را میان تمام داشته هایم دوست ترت میدارم تو را ب...
چیستے؟ ڪیستے ڪہ همہ جا هستے ، اما نیستے در تلألؤ نور خورشید هنگام طلوع ڪہ بر قطرات شبنم گل شمعدانے پشت پنجرہ ام درخششے بینظیر میدهد در خروش رودخانہ اے ڪہ اول بهار سرمست و آوازہ خوان از ڪوہ جارے میشود بر دشت تشنہ و بیقرارڪیستے ڪہ حتے در نت موسیقے نے لبڪ دورہ گرد خودنمایے میڪنے چہ هستے ڪہ انگار دنیاے آینہ ام را تصاحب ڪردے و در آن خود را نمیبینم ، همہ تویے ڪجایے ڪہ هر ڪجا صدایت هست و نامم را زمرمہ میڪنے برمیگردم و نمیبینمت ...
بعضی وقتا باید به زمان سپرد نه غم موندگاره ، نه شادی ، همه ی لحظه ها میگذرن ، ما یاد میگیریم که کجا و چطور قدر بدونیم من همیشه از آخرینها دلم میگیره، آخرین دیدار ، آخرین نگاه، آخرین کلام آخرینی که نمیدونیم آخرینه ، نمیفهمیم چیشد که شد آخرین مثل آخرین باری که مادربزرگم شب کنار کرسی واسمون داستان گفت، آخرین باری که واسه اسباب بازیام اشک ریختم، مثل آخرین باری که روی نیمکت مدرسه رو با تیغ تراش یادگاری نوشتیم، آخرین همنشینی با بعضی دوستامون ،...