پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
نفّاش با قلم تریاک، دودمی کشید!...
نترسنمی اُفتدسقف، پای مارمولک ها رامحکم چسبیده استنمی افتدراستی!زاویه دیدِ اتاقِ یک شاعر چطور است؟شیردادنِ موش ها به دیوارهامادرانه نیست؟صدای جیغِ چند سوراخِ میخ مانندپشتِ تابلوی نقاشیمرتب نیست؟اصلاً ببینمتعدادِ مشت های بادبر دهانِ بسته ی پنجرهپرونده ی جدیدیدر ذهن شما باز کرده است؟«آرمان پرناک»...
سکوت سرد اتاق را نمى شودبا نور پر کردمگر به تبسمىکرشمه ى چشمىو دستى که هواى اتاق رانقاشى کندحجم سفید راهیچ قطره ى اشکىنمناک نمى کند........امیر برغشى...
نبودنت را با هر رنگیکه فکرش را کنیعاشقانه نقاشی کردم....اما فقط به من بگو بودنت راچگونه نقاشی کنم...؟ که تو در آن،فقط در کنار من باشی اصلا مال من باشی....!فقط در حال و هوای من باشی...با نگاهت میخواهم زندگی کنم ...بلکه لحظه های دلواپسی رو غرق شادی کنم ... ...
گربه ام پایِ حوضِ نقّاشی /رفته تا دستِ گل به آب دهد...«آرمان پرناک»...
روزیتورا خواهم کشیددر قلبم.......
مثل گل عباسیِ در کاشی ها باید تو کنار دل من باشی ها! در دفتر لاجوردی ام خواهی شد تک نقشِ ترنجِ توی نقاشی ها...
برگ های پاییز را نقاشی کرده ام ، با مداد رنگی، تا گرم رنگ ها شوم و فراموش کنم سردی ایام راحجت اله حبیبی...
آسمان یک نقاشی ست رنگ احساس من و حس ترنمت یک راز ست رازی ست درآتش که مرا می کشد سمت توحال دست بگذار براین گیسوان پریشان سرددست بگذار که با لالایی تو باز شوند آسمان یک نقاشی یستنقاشی چشمان غزل خوان چو آهو مستت حال باید با پرستوی مهاجر تادم صبح پروازکنمروبه دروازه ی نور رو به چشمان تو که حس پنجه در پنجه ی مهتاب کشیده به رخ زیبایی ات و تو چه زیبایی آخرین نسل اقاقیبا من بگو از روشنی اطلسی برتن خو...
با رنگ های طلایی، او از دور رویا می بیند،دختری با چشمانی مثل ستاره های دور.از لابه لای قاب پنجره، نگاهش امتداد می یابد،به دنبال آرامش جایی که افق طلوع می کندپرتره ای از اشتیاق، قصه ای ناگفته،یک نقاشی که دنیایی را به تصویر می کشد...
عشق معنایش را از دست داددوست داشتن مهربانی ...وفا ، خوبیرنگش را باختنگرانِ بچه های این دوره و زمانه امروزی اگر بخواهند از عشق بگویندنقاشی اش را چه رنگی خواهند کشیدرعنا ابراهیمی فرد...
تمامی زیبایی های جهان و جهانیان ،نقاشی قشنگی از جانب خدای یکتا ست.نویسنده:رحمان شاهسواری کینگ...
در دل تاربک شبرویای شیرینت رابر دفتر قلبم نقاشی می کنمو برای چشم هایتغزل می خوانمای کاش بوی دلتنگی منبه مشامت می رسیدو نور نگاهتبه آسمان قلبم می تابیدبارش بوسه هایتبر کویر لب هایم می باریدندو من دست هایم رابه دورت زنجیر می کردمتا جانم عطر تو را می گرفتمجید رفیع زاد...
نمیدانم همه ی هنرمندان مثل من هستند یا من زیادی احساسی هستم .!!!آنقدر احساسی که وقتی قلمو را برمیدارم تمامی ناراحتی و غم هایم از یادم میرود .!! دلم غرق در نقاشی میشود خالی از هر کینه ای .!!چقدر لذت بخش است این حال و این زمان .🦋🦋دلارام امینی🦋🦋...
تنها بنشینم قهوه ای روی میز قلم نقاشی بدستم و تو را ترسیم کنم تو که از همه زیباتری دلبر ناز ❣❣❣دلارام امینی❣❣❣...
من اگر روزی بخواهم عشق نقاشی کنمیکطرف دل یکطرف اعجاز را خواهم کشیدنقش تنهایی خود را یک قناری در قفسآنطرف با عشق تو پرواز را خواهم کشیدعاشقی را گر بخواهم با قلم معنا کنمنقشی از یک کوچِ بی آغاز را خواهم کشیدگر بگویی عشق را جور دگر تَرسیم کنجادهٔ پر از نَشیب راز را خواهم کشیدگر بگویی در کبوتر عشق را نَقشینه کنآسمانی بی غمِ شهباز را خواهم کشیدگر اسیری را بخواهم خوب نقاشی کنمدر قفس، غمگینیِ یک باز را خواهم کشیدآروزی...
من اگر بخواهم عشق را نقاشی کنم،چشمان رنگ شبت را بر بوم نقاشی طرح می زنم، غنچه ی لبخندت را نقش بر بوم می کنم....
من اگر بخواهم عشق را نقاشی کنم،چشمان رنگ شبت را بر بوم نقاشی طرح می زنم،غنچه ی لبخندت را نقش بر بوم می کنم....
برای زنده ماندن در این دنیای غریب، باید به خود می آموختم که عشق، بسیار شبیه نقاشی است. فضای سیاهِ بین مردم، درست به اندازه ی فضای روشنی که اشغال می کنیم، اهمیت دارد. هوای بین بدن هایمان، وقتی استراحت می کنیم و نفسی که بین گفت و گوهایمان می کشیم، همه مثل سفیدی بوم نقاشی اند و بقیه ی روابط مان - خنده ها و خاطرات - ضربه های قلم موی نقاشی اند که طی زمان بر بوم می کشیم....
من زشتی ها را دیده ام، اما آنها را ننگریسته ام. به عزرائیل نمی اندیشم، به او افتخار خواهم داد که به من بیندیشد. و به او خواهم گفت تو پاداش من هستی، نه پایان من، چرا که مرگ برایم رهایی نیست، آغاز دیگری است.اگر مرگ را تولدی دیگر بدانیم، خواهم گفت که دست هایم دوباره نقاشی خواهند کرد و بار دیگر، بار سرنوشتی را که حماسه ی عشق را به تلخی و سختی، اما پرشکوه زیسته است به دوش خواهند کشید.تا در تولدی دیگر، دلهره ها و شادی های زندگی را تصویر کنند و ...
مرا درکوره سوزاندی و خود را کردی نقاشیبسوزان می شوم این بار برایت آجر وکاشی که در آغوش بگیری و بسازی یک نگارستانبیاویزی تو عکست را به من با طرح نقاشیلبش را طرح مریم ده ولی چشمش تب نرگسدر آن تصویر نمایان کن که در یک صبح بشّاشیبه وقت طرح لب هایش شود دستان من نقاش که گل باران شود هفت آسمان هنگام نقاشیکه خود حیران شوی بر آن همه نقش و نگار خودچگونه دامن او را دو دستم کرده گل پاشیخداکرد ه نقاشی تو را آتش پاره ی ناشیکه ن...
چقدر زیادی و زیبا! نمی دانم اما فکر می کنم خدا وقتی می خواسته نقاشی ات کند با یک مُشت نور تو را انداخته بین ستاره ها یا موقعی که مزرعه می کشیده افتادی لایِ خوشه های گندم، شاید هم رنگدانه پولک ماهی هایی که اینقدر می درخشی یا دانه های سُرخ اناری روی درخت های بهشت ! نمی دانم...اما چقدر زیادی و زیبا......
زندگی تصویریست!قلم و کاغذ و رنگش از توست.قلمت را بردار!و به نقاشی آن همّت کن!گاه گاهی دو سه گامیبه عقب پای گذار،و تماشایش کن.گر پسندیدی آن،حرفی نیست.غیر از آن بود، هنوز،کاغذ و رنگ و قلم در کفِ توست.تا زمانی باقیست،قلمت را بردارو به رنگی خوش تر،روشن و روشن تر،نقشِ دیگر انداز.و به پیکارِ سیاهی پرداز…...
همین که غرق در نقاشی میشوی خدایی جز تو وجود ندارد فرشتگانت را همراه خود میکنی تا بندگانی حتی زیباتر از واقعیت خلق کنی...
نارنجی من!با رفتنت ناقص شد رنگ هایمحالا چگونه رنگ بزنمپرتقالِ دوست داشتنِ نقاشی ام را؟...
پیچیده عطر نگاه مستت در دل سکوت مجهول شب ..کنارم اگر بنشینی برایت نقاشی میکنم چشمانی را که نه ماه توانست درخشش را پنهان کند نه من شب نشین ..خیالی نیست ..نگاه ممتدت را بریز روی لبهای عطشانم میخواهم سبد سبد بوسه بچینم از نگاهت...لعیا قیاثی...
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شماتا به آواز شقایق که در آن زندانی استدل تنهایی تان تازه شود.چه خیالی، چه خیالی، ... می دانم پرده ام بی جان است.خوب می دانم ،حوض نقاشی من بی ماهی است......
هر شبحس حضورت رانقش بودنت در کنارم رادر خیالموَ به روی بومِ آغوشمنقاشی میکنم!!!می خواهم امشب خانه یِ میانِ دستانِ گرمتمیزبان نفس های سردم باشد....میخواهم با تو دیوانگی کنمدیوانگی هم با تو ، عالمقشنگی دارد.........
هر کسی به نقاشی ها اطمینان ندارد، ولی مردم عکس ها را باور می کنند....
تو نمی توانی یک نقاشی ایده آل بکشی. ما می توانیم ایده آل را در ذهن خود ببینیم، ولی نمی توانیم نقاشی ایده آلی بکشیم....
من باور دارم هر روزی که نقاشی می کشید، روزی خوب است....
در باغ های دورهزار چشمِ زرد رنگبا درخشش و گرمیِ ظهرِ تابستانسلام می کنندآفتابگردان های درشترو به خورشید، با نورهای زردسرود می خوانندگویی هنوز ون گوگ نشسته وگرمِ نقاشی ست ......
نقاشی نوعی ایمان است، و این وظیفه را به دنبال دارد که به افکار عمومی بی اعتنا باشی....
من یقین دارم خدا هم تحت تاثیر تو بوددیگران را طرح عادی زد، تو نقاشی کشید......
برای نقاشی کردن، باید چشمانت را ببندی و آواز بخوانی....
من هرگز رویاها یا کابوس ها را نقاشی نمی کنم. من واقعیت خود را نقاشی می کنم....
نقاشی، سکوت اندیشه و موسیقی دید است....
وقتی شدیدا احتیاج به دین و مذهب دارم، بیرون می روم و ستارگان را نقاشی می کنم....
من نقاشی خود را رویاپردازی می کنم و رویای خود را نقاشی می کنم....
اگر از درونتان صدایی شنیدید که می گفت: نمی توانید نقاشی بکشید، با تمام وجود شروع به کشیدن نقاشی کنید؛ به این ترتیب آن صدا ساکت خواهد شد....
اگر پدر و مادر نباشندزندگی مثل یک نقاشی بدون رنگ خواهد شد...
وقتی دلتنگمبه تو میاندیشمیاد تو مربعی.ست محو و لرزاندر زمینه ی خاکستری روشندر این مربع هامن با بهم زدن پلکهایمگذشته را نقاشی میکنمبین من و توغبار و دیوار استبه سحر این مربع هامن از دیوارها می گذرمدر رسیدن به توتنها راه گذشتن استباید چراغ رنگ به دست بگیرمو در خاکستریهایمبه دنبال تو بگردمای کاش ای کاشمی توانستم یک قطره بیشتربا سرخ نقاشی کنم......
نقش در نقش/نقاشی/ تابلوی یلدا...
یک روزی که خوشحال تر بودمیک نقاشی از پاییز میگذارم , که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیستزندگی پاییز هم می شود , رنگارنگ , از همه رنگ , بخر و ببر...
اگر بمیرم (البته باید بنویسم «وقتی که بمیرم»، چون مرگ امری قطعی است و «اگر » ندارد!)، پس وقتی بمیرم، اگر که مردهها اصلاً دلشان برای چیزی تنگ شود، حتماً دلم برای شبهایی که در زمستان سرد، به زیر لحاف سردِ توی اطاق سرد میخزیدم تنگ می شود: وقتی پاهایم را در حالتی جنینی میان شکمم جمع میکردم و چانهام را به گردنم میچسباندم و لحاف را را روی سرم میکشیدم ودستانم را میان زانوانم میچپاندم و از مور مور مهرههای پشتم مخمور میشدم و ادامهی لحظه را طاقت...
یک روزی که خوشحال تر بودمیک نقاشی از پاییز میگذارم که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیستزندگی پاییز هم می شود رنگارنگ از همه رنگ بخر و ببر...
مدتهآستچهره ات رآ در ذهنم نقآشے مےڪنم . . .عآشقآنﮧ ، ڪآرم را خوب بلدم !هیس...بین خودمآטּ بآشد ،بدجور سر ڪشیدטּ چشمآنت گیر ڪرده ام...
آخر داستان مانقاشیاز تصویر تو بودکه آن را با آهی کشیدم...
دستم نقاشی بلد نیستامادلم برایت پر میکشد...