سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
نگران هستمچیزی مرا ربوده است ...در این جاده های دورکه نگاه ها به سوی تکاپوی گندم زار استمن کسی را گم کرده امآسمان آبی ستو کوه ها خود را از خجالت پنهان می کنندمن جایی را سراغ دارمکه جنازه ها را در آنجا دفن می کنندو خورشید بی احساسی را می شناسمکه چشمان جسد سرد متحرک را می آزاردمن در یک شب ...از میان مردگان کفن پوش برخواهم خاستو در یک شب ...از میان مردگان تاریکیکه پیوسته مرا سلام می دهندپیامی خواهم گرفتمن همه ...