پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در همین پاییز تهران، زیر بارانی که نیستمی گرفتم آرزوی پوچ دستانی که نیست!می کشیدم هر طرف با خود خیال بودنشمی رسیدم پشت آن بن بست پنهانی که نیستگاه می بوسیدمش آنقدر تا مستش کنمگاه می بوئیدمش تا اوج پایانی که نیست!گاه هم می بردمش آنجا که شاعر می شدمانتهای آن خیابان... دور میدانی که نیستگوشه ی تاریک کافه، زیر آن نور عجیبرو به روی بیت های آن غزلخوانی که نیستمی نشستم پشت آن میزی که جرمم را نوشتخیره می ماندم به زندان دو ...