شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
صبح از خواب بلند شدم جوراب هایم را تنم کردم ساعت را پر کردم از آب برای چایی تاز دم ،در تخت را بستم لباسم هایم را تا کردم و در میز گذاشتم، خانه را با گاز جارو کشیدم، لباس های چرکی را در یخچال گذاشتم....... چرا همه چیز قاطی شده !به گمانم شب همان روز تورا دیده بودم که هوش از سرم پریده بود:)...
با من هزار نوبت اگر نامهربانی کنیای دوست دل من همچنان مهربان توست...