جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
ابرقدرت ترین چشم جهان را داشتی در سرطمع کردی به نفت قرمز این قلب پهناور! برای من که مردی پارسی هستم کمی زشت استشروع سومین جنگ جهان با چشم یک دختر...به روی پلک هایش لشکر سرباز مشکی پوشکه هر یک توی دستش یک سلاح سرد یک خنجردرون پیرهن عطری که اشکم را درآورده ستخودم هم مانده ام عطر است این یا گاز اشک آور؟برای جنگ باید سمت دشمن رفت پس هرچهبه من نزدیکتر...نزدیکتر...نزدیکتر...بهتر!و من تنها سلاحم طبع شعرم بود و او فهمیدوحا...