متن جنگ
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات جنگ
نه گرد، نه تخت
زمین
حلزونی بود
که هیچگاه
شاخک هایش را
برای قاچیدنِ حقیقتِ بیگ بنگ های محلی
تیز نکرد
با اندیشه ای پُرپَرده و لزج
نه دست کشید از
دیوار برلین
نه دست می کشد از
دیوارِ برلین دیگر
نه دست خواهد کشید از
دیوارِ برلینِ دیگرتر
آه!...
بشمار سه
هدف گرفته ایم قلب یکدیگر را
بشمار دو
دست ها روی ماشه
بشمار یک
آتش...
آ...
چه خبر شده است
چرا از دهانِ تفنگ هامان
نیلوفر روییده؟!
«آرمان پرناک»
خشک، خونسرد و خسته
چون سربازی که سرِ جنگ دارد با فرمانده
نشسته ام
روی یک صندلی
که چهارستونِ بدنش می لرزد!!
تو خواهی آمد
خیلی زود
زودتر از هر خواهدی
با قطاری سریع السیر و سوت کشان
به سویم...
«آرمان پرناک»
جنگ
کلاه بر سرشان گذاشت
باد
بی صورتشان.
سربازانِ پس از جنگ
سر از دنیایی در آوردند
که هیچ صورتی
انتظارشان را
نمی کشید
«آرمان پرناک»
هرگاه
هوایِ جنگلِ بِکر کردی
پا در
خاورمیانه ی قلبم بگذار
درختانی می بینی
شانه به شانه ی هم
ایستاده
خوابیده اند
با پرندگانی در دهان
سراسر سفید
یا شاید
سراسر سرخ
یا...
هر چه در تاریکی
ببینی
«آرمان پرناک»
گمان کردم
چشم های تو
پایانِ جنگ است
اما نه!
به پلکی
دو سربازِ مرده
آرام به روی آب آمدند
به پلکی
آرام از گوشه ی کادر بیرون ریختند
غمگینم
غمگینم برای رنگِ دریا
برای آن چشم ها که حالا
عمیقاً
دنیا را
به رنگی دیگر می بینند...
«آرمان پرناک»
ابری که نبارد
محکوم است به «شدن های» دم به دم
بدل شدن به بخارِ دهانِ آدم برفی
بدل شدن به قیل و قالِ کلاغِ هابیل
بدل شدن به دودِ گندمزارِ آتش زده
بدل شدن به شعرِ سربازِ بعد از جنگ
بدل شدن به آهِ آینه های بی تصویر
ابری...
گُلی
میانِ مین ها روییده است
اما
جایی برای اُمیدواری نیست
جز
پا نهادن بر گُل
جای ادامه نیست برای امید
همیشه
پای یک «مرگ» در میان است
«آرمان پرناک»
بازم تو خونه مون میدون جنگه
پدر سر درد داره مث هرشب
نشسته پای دار قالی مادر
داره می بافه غم می سوزه از تب
دوباره صحبت تیر و تفنگه
پدر افتاده یاد جبهه و جنگ
بازم دلتنگ دریای جنوبه
مث ماهی میون تنگ دلتنگ
داره ازحمله و ازجنگ میگه...
در میان شب های بی انتها
که صدای جنگ،
در گوشِ تاریخِ خسته
طنین می افکند،
سکوتی بلند
به انتظارِ فراموشی نشسته است.
آدمی،
کودکی در آغوش جهان،
گم شده در جاده های خون زده،
به دنبال نانی که طعمِ گرسنگی ندهد،
و آبی که رنگ اشک نباشد.
آیا امید...
بر شانه هایِ شهر دیدم پیکرت را
با گریه بوسیدم تمام باورت را
بی خواب بودی از صدای تیر و آژیر
حالا خدا دارد به دامانش سرت را
باور نمی کردم بمانی پای حرفت
تا اینکه دیدم اشک های مادرت را…
زیباتری در عکس های جنگ! آقا
دشت شقایق کرده...
سلام همسنگرِ من! خوب هستی کربلایی؟!
چه جایی بهتر از آن جا که نزدیکِ خدایی...
اگر از حال من جویا شَوی، بد نیستم... باز...
خودت که خوب می دانی ندارم هیچ جایی...
و اما نامه ات را... داده ام دستِ همان که
هنوزم چشم در راه است تا روزی بیایی......
زندگی جنگ است!
و انسان دانا،
سربازی شجاع و بی باک است.
شعر: دلسوز صابر
ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی
آنچه در تنم می چرخد
خون نیست
گلوله ای ست
بی قرار
که هر جا فرصت کند
عصب می کُشد!
«آرمان پرناک»
همه چیز
واقعی بود
حتی موشک کاغذی
حتی تخته سیاه
که پیشانی ما بود و
کلاس درس
اتاقِ تانکی سوخته...
ما الفبای واقعی زندگی را
با خونمان یاد گرفتیم!
«آرمان پرناک»
جنگ
تقویم را
سوراخ سوراخ کرده است
ورق پشت ورق
کدام تاریخ می توانم
با تو
قرار ملاقات بگذارم
زندگی؟!
«آرمان پرناک»
نمی ترسی
از هیچ چیز نمی ترسی!
جای گُل های دامنت
مین هم بکارند
باز هم بی پروا
می رقصی...
«آرمان پرناک»