چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
عزیزم سلاماین روزها تا دیروقت در تخت فکر می کنم ، دروغ گفتم اگر بگویم فقط به تو!اما در فکرهایم تو هم هستی.تو هستی، همه جا .دیروز تا در خانه را باز کردم و از آن همه شلوغی پرت شدم در خانه و خنکی کولر آبی خورد در صورتم فهمیدم هنوز هم خوشبختم.عزیزِ من هی یادم می رود قرار بود چه بنویسم! برای تو می نویسم و هر بار هزار چیزِ دیگر می گویم غیر از آن که باید بگویم.عزیزِ من این روزها دارد با من کاری می کند که از من برای تو چیزی باقی نماند، اما ...