پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
محبوب من از من تا تو فاصله ای نمانده است جز یک دست یک نگاهمرا محکم در آغوش بگیر مالِ خودت را سفت بچسب......
در آغوشت نمِ آرامشم جاری ست/و سهمِ سینه ام، احساسِ سرشاری ست/تمامیِ تنم پُرگردد از مهر وُ/وجودم پُرتپش، از شورِ بسیاری ست/زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس....
گاهی اوقات واقعا نیاز دارم یکی جز بالشتم محکم بغلم کنه و بگه گریه کن تا آروم شی...
آغوشت را امشب به من میدهی؟برای گفتن چیزی ندارماما برای شنفتن حرفاهای توگوش بسیار...میشود من بغض کنمتو بگویی :مگر خدایت نباشد که تو اینگونه بغض کنیمیشود من بگو یم خدایا تو بگویی جانممیشود بیایی؟ تمنا میکنم ......
منتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرمدر چشمانت خیره شوم دوستت دارمرا بر لبانم جاری کنممنتظر لحظه ای هستم که در کنارت بنشینمسر رو شونه هایت بگذارم....از عشق تو.....از داشتن تو...اشک شوق ریزممنتظر لحظه ی مقدس که تو را در اغوش بگیرمبوسه ای از سر عشق به تو تقدیم کنموبا تمام وجود قلبم و عشقم را به تو هدیه کنماری من تورا دوست دارموعاشقانه تو را می ستایم....
عاقبت در شبِ آغوش تو گم خواهم شددل به دریا زدن رود تماشا دارد......
خواب هایم بوی تن تو رامی دهد نکند آن دورتر هانیمه شب در آغوشم میگیری..؟!...
همه چیز هم داشته باشی اگر آن کسی را که باید کنارت باشد و را در آغوش بگیرد، نباشد ... هیچ چیز نداری هیچ چیز .....