پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من کتابی جز خواندن تو ندارم که بخوانم تمام صفحاتش را میخوانم و اَزبَرم و شبها به آغوشش میگیرمکتاب را چگونه نوشته ی اِی دیوانه، گاهی میخندم، گاهی اشک می ریزممن از اوج و سقوط خواستن ها و نخواستن ها، تصور مبهمی دارم می دانینه ،نمیشود گاهی خوب ویا بد به ذهن خطور کنی، این عادلانه نیست،وقتی قوانین را فقط تو میدانیدلتنگی نوشته هارا صدبار خواندم ویادم آمد از وقت قرص هایم ساعتهاست که گذشتهنوشته های مبهم کتاب را بارها وبارها میخوانم ...