جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
که مستم خوب بنشینم..انگشت در انگشتقفل گردیده ستنفس های تو را بسیار دیدمو آغوشی که تا صبح سحر گرمای امیدست و دستانی که از باغ و گلستانت شبانه خوشه می چینندکویرست این سرای ماامیدست نور چشمانتبیا ساقی که اشک و دیده ام خون شدچنان درگیر افکارم که دیوار تنم خشکیده بر این خرمن زیبابیا ساقی جدایم کنرهایم کن که مستم خوب بنشینم...