
پیروز پورهادی
زاده بهارم.. پدرم اردیبهشت مادرم همای رحمت بود
سلام ای آشنا یار قدیمی
نسیمت بس گوارا و صمیمیست
جهان مرده..
این جهانی که سراسر همه خون ست
ترکیبی از افکار و سیاست و جنون ست
ترکیبی از آن جهل که پایان ندارد
ترکیبی از آن قدرت مطلق که کنون ست
بگذار بگویند..
بگذار بگویند که هستیم
ما عاشق دیوانه و دیوانه پرستیم
بگذار بگویند که عمریست
در کنج خرابات تو پیمانه شکستیم
طواف عشق..
طواف عشق را هر روز می بینیم
ولی چشم و دلی طواف گر نیست
چه بسیارند..عاشق مادرانی را
که در هر کوی و برزن میکنند طواف
درودشان باد
درودشان باد
شکفته لبخندت بسان گل هایی
نشسته بر چشم و درون دلهایی
ماه را گفتم..
که لبخندی به لب داشت
آتشی بر سینه تا صبح سحر داشت
به خاک مرده ای جان میسپارید..
بسوزانید تنم را وقت مردن
به لبخند نگاری دل سپردن
به خاک پاک و آب چشمه ساری
به رنگ سرمه چشمان یاری
درآرید و بپاشید و برقصید
به آغوش نفس های بهاری
که هرچی دارم از آغوش دارم
هزاران شعر زیبا نوش دارم
به...
این خرمی و سبزه که بینی بجهانست
لبخند خداوند عزیز و مهربانست
تصویر قشنگیست ولیکن گذرانست
تصویر هزاران گل زیبای نهانست
عزیزست و گرانست..
خوش باشی و خوش باش که دنیا گذرانست
کین عمر گذر کرده عزیزست و گرانست
عزیز شمایید و دوستان
به زیبایی لبخند یک بوستان
با من از عشق بگو..
با من از عشق بگو
با من از بوسه و آن کشت بگو
با من از شعر و غزل ها
با من از خاطره ها
با من از عطر تنت
بوی خوش مشک بگو
با من از عشق بگو
با من از عشق بگو
ثنا ..
میخندی و میخندم و خندان صدایت میکنم
خندان بسوی من نگاه, خندان نگاهت میکنم
خندان تویی, مستان منم, افسار سرگردان منم
میییرقصی و می رقصم و رقصان نگاهت میکنم
تو آفتاب عالمی,خورشید عالم تاب تو, مهتاب تو, شب تاب تو, من آدمی روی زمین
میییگردی و می گردم...
آغوش عشق ..
آغوش تو آغوش عشق ست
خاکت نسیمی از بهشت ست
خندان چو زیبا می شوم من
از روی پاک تو سرشت ست
آغوش عشق ..
اشاره به آغوش مادر و فرزندی دارد
نوازش..
سیاهی مویت شب را رقم میزند و
سپیدی شعرم آن را به هم
در نگاهم شاعری می گفت با خود..
سپیدم دست و مو بر شانه ها بود
کنارش می زدم او بی وفا بود
فصل بهاران می رسد..
شتاب کن
ورق بزن
تاریکی
تاریخ را
این کوچه
باریک را
آتش بزن
تقویم را
اهریمن
ننگین را
این خار را
این دار را
ضحاک خوناشام را
فصل خزان ها زجر بود
دست زمستان سرد بود
شتاب کن
ورق بزن
تاریکی
تاریخ را
این کوچه
باریک...
هویدا می کند..
می روی از خاطرات و دیده غوغا می کند
هق هقی بغضی درون سینه رسوا می کند
می روی از خاطرات و خنده های تو هنوز
بر لبم می جوشد و آن را هویدا می کند
اختیاری نیست..
ما را با تو کاری نیست
شور و شوق بهاری نیست
گفتم او را تا همیشه
چونکه اختیاری نیست
خسته ی راه..
ای که نفس در نفس افتاده ای
کنج کدامین قفس افتاده ای.؟
خوار بدان آن همه خاشاک را
خار به چشمان بس افتاده ای
یک نفس بمان با من..
با تو میشود دنیا عالمی رو زیبا کرد
یک نفس بمان با من آتشی مهیا کرد
فرزند ایران..
من ایرانم من آن فرزند آریوبرزن شیر دلیرانم
که یورش می برد بر آن سکندر های ویرانم
من آن فرزند تاریخ هزاران ساله ی خورشید
من آن عصاره ی اندیشه ی خفته درون کوهسارانم
که می تازد به لشکرگاه مکر و حیله و ترفند
قلم بر صفحه و...
جانم به لب شد..
دیگر نمی خواهی نمی آیی بگو جانم به لب شد
گر خاطری خواهی نمی خواهی بگو جان به لب شد
آتش زدی بر سینه هر روز انتظاری
چشمی براه و سینه ای دل بیقراری
ای آشنا.. مهر تو را در سینه پنهان
کردم نمی خواهی بگو...