شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
تیشه را انداختم...از کوه برگشتم به شهردلقکی گشتم که مشهور است شیرین کاری اش...
غمگینم...همانند دلقکی که روی صحنه چشمش به عشقش افتادکه با معشوقش به او می خندیدند....!...
برای عروسی داداشم رفتیم تالار بگیریم، یارو گفت رقاص و دلقک هم داریم میخوایید؟بابام یه نگاه به من کرد گفت نه اینها رو خودمون هم داریم...