پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مستی چشم تو را دیدم غزل خوانت شدممثل آهویی به دام افتاده حیرانت شدمخواستم تا بگذرم از تو ولی هرگز نشدقصه گوی هرشب زلف پریشانت شدم اعظم کلیابی بانوی کاشانی...
همیشه قصه شبدر همین خلاصه شده استتو غرقِ خوابی ومن غرقِ آرزویِ توام...