مستی چشم تو را دیدم غزل خوانت شدم مثل آهویی به دام افتاده حیرانت شدم خواستم تا بگذرم از تو ولی هرگز نشد قصه گوی هرشب زلف پریشانت شدم اعظم کلیابی بانوی کاشانی
همیشه قصه شب در همین خلاصه شده است تو غرقِ خوابی و من غرقِ آرزویِ توام