
بانوی کاشانی اعظم کلیابی
تک بیت ها رباعی قطعه غزل دلنوشته تمام حرفهای دل بانوست نوشتم تا ماندگار شود کپی بدون ذکر نام ممنوع
تشنه ای منتظر معجزه ی بارانم
مثل گلدان ترک خورده لب ایوانم
بانگاه همه ی آینه ها درگیرم
ودر این بادیه عمریست که سرگردانم
گرچه عمری نشده قسمت من دیدن تو
قسمتم میشوی آخر وخودم میدانم
باز برگرد واز این قاعله دریاب مرا
که ازین درد به لب میرسد آخر...
پوشیده ای به چهره ی گلگون نقاب را
از تو گرفته باغ شب بو، عطر ناب را
وقتی که دید باغ تو هم صحبت گلی
باید که جای بوسه بگیرد گلاب را
از من گرفت تا به ابد صبر و تاب را
دیگر ندید چشم من آهنگ خواب را
شور ونشاط و شادی و شعر وجوانی ام
همواره دید دلهره و اضطراب را
آدمی زنده است با عشق وامید
میدهد هر لحظه آدم را نوید
عشق وقتی در،دلت گل میکند
میکند بخت سیاهت را سپید
لحظه هایت غرق شادی میشود
هر خزانت میشود چون صبح عید
عشق یعنی اوج اوج خواستن
قدرت انجام هر فعل بعید
عشق را درواژه های ناگهان
عاشقی راباید...
ازمن ربوده ماه رخت صبرو تاب را
دیگر ندیده دیده ی ما رنگ خواب را
تقویم سر رسیده و ما را رها نکرد
ایام می کشد به رخ ما حساب را
درانتهای شام سیاهم سپیده نیست
دراین شب سیاه بیاور شهاب را
اکنون مقیم کوچه ی تنهاییم شدی
پنهان بیا...
فکرت گرفته روز و شب از دیده خواب را
از واژه هام قدرت هر انتخاب را
لحظه به لحظه همنفس جان خسته شو
تا دور سازی از دل من اضطراب را
حالا که پیش چشم توام اندکی بخند
از نو بساز، حال من دل خراب را
وقتی غزل به نام...
روبرویم میز و دفتر ،بغض و آه پنجره
باز دارد شعر میگوید نگاه پنجره
مینویسم روی کاغذخط به خط احساس خویش
روز خود را میکنم هرشب سیاه پنجره
اشک میریزم برای درد هایش روزو شب
همدم تنهاییم گشته است ماه پنجره
میرسانم هرشبم را تا طلوع صبح درد
میرسدآرام گاهی...
دلتنگ توام خط بزن این فاصله هارا
دنبال تو گشتم همه ی قافله هارا
زخمی که به دل دارم از این فاصله قدری ست
کز یاد ببردم همه ی آبله هارا
ازچلچله ها بسکه سراغ تو گرفتم
مجنون تو کردم همه ی چلچله هارا
با سلسله ی موی تو شاعر...
بابا زدست رفت ولی غصه اش بجاست
درد فراق را چه کنم درد بی دواست
مانند شمع شعله کشد آتش از سرم
آری ز داغ در دل من آتشی. بپاست
اعظم کلیابی بانوی کاشانی
چشمم به راهِ تو، دلم پُر اضطراب است
این لحظه های دوریت حالم خراب است
ای کاش برگردی بیایی جان بگیرم
بی تو جهانم تا ابد در التهاب است
ساعت به ساعت میشمارم روزها را
بختم ولی انگار که همواره خواب است
اعظم کلیابی
بانوی کاشانی
غم بابا غم یک لقمه نان است
دلش پر غصه اما مهربان است
بمیرم من برای درد بابا
غمش اندازه ی کل جهان است
اعظم کلیابی بانوی کاشانی
از نغمه داودی تو مدهوشم
هر صبح غزل از،لب تو مینوشم
هر چند زمستانی و سرد است شبم
با یاد تو گرم میشود آعوشم
اعظم کلیابی
بانوی کاشانی
نه تنها زینِ اَب بودی و زینت داده ای او را
که حتی بر برادر هم شکوه و زیوری زینب
اعظم کلیابی
بانوی کاشانی
به صبر و حلم و ایثارش ندیده عالمی هرگز
چنان زهرا که در شأنش دوباره سوره آوردم
اعظم کلیابی
بانوی کاشانی
تو از آسیه و حوّا و مریم سرتری زینب
که داری بر همه عالم مقامِ سروری زینب
برایت آتش غمهای بی پایان گلستان بود
که در موج بلا و خون ، خلیل دیگری زینب
عجب صبری عجب شوری چه ایمانی چه ایثاری
تویی زینب ترین زهرا تو روح کوثری زینب...
نه یاری نه رفیق غمگساری
نه دلداری به وقت بی قراری
نه یک آدم که حوا را بفهمد
شده این روزها بد روزگاری
اعظم کلیابی
بانوی کاشانی
به غیر از،عاشقی کردن دراین دنیا گناهت چیست؟
همین که دوستم داری خودش اصل مسلمانی ست
اعظم کلیابی بانوی کاشانی
با عشق تو از هردو جهان آزادم
ویرانه که نه یک وطنِ آبادم
هم جان وتنی و هم تنم را جانی
در پای تو با شوق دل و جان دادم
بانوی کاشانی اعظم کلیابی
از دست زمان سیلی محکم خوردیم
سیلی شده و دل به کسی نسپردیم
سرخیم اگر سرخی ما از تب ماست
حوای غمیم ارث ز آدم بردیم
اعظم کلیابی بانوی کاشانی
یک روز شدم جان و شدی جانانم
گفتی که به پای تو بریزم جانم
حالا نه خبر هست ز جانان و نه جان
افسرده و سرگشته و سرگردانم
اعظم کلیابی بانوی کاشانی
گفتی که تویی جان وجهانم آن روز
ترکم بکنی جهان به هم می ریزد
امروز، ولی جهان دیگر،داری
حالا ز دلم غصه و غم می ریزد
اعظم کلیابی بانوی کاشانی
ولایت درحقیقت اصل دین است
همان اصلی که خودحبل المتین است
قسم بر خالق ارض و سماوات
فقط حیدر،امیرالمومنین است
اعظم کلیابی بانوی کاشانی