چتر را دید و به دست خویش بشکستش زجهل بیخبر کاین سایهبان، بر سر بود، آری وطن چونکه باران زد در آن سایه در آسایش نشست نشنود آوای خطر، از جهل وی ویران شد وطن نفهمید ار وطن گردد خراب، آغازِ درد بر سر او میچکد بارانِ بلا دمبهدم گاه...