شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
و چشمانت راز آتش است. و عشقت پیروزی آدمی ست؛ هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد. و آغوشت اندک جائی برای زیستن؛ اندک جائی برای مردن و گریز از شهر که با هزار انگشت به وقاحت، پاکی آسمان را متهم می کند. کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود؛ و انسان با نخستین درد. در من زندانی ستمگری بود؛ که به آواز زنجیرش خو نمی کرد، من با نخستین نگاه تو آغاز شدم......
تو شمعم بودی ای معشوق که من پروانه اَت گشتمتو مستم بودی ای معشوق که من می خانه ات گشتمبگفتم دوستم داری؟ ببستی هر دو چشمانتسپس وا کردی آغوشت که من دیوانه ات گشتم ....