سه شنبه , ۸ فروردین ۱۴۰۲
تیر اندازی ماهراز پشت پرچین چشمشقلبم را نشانه گرفت وآتش !رضا حدادیان...
بیاین آتیش روشن کنیمباهم گرمشیم !غصه ها، دلتنگی ها، ناراحتی ها رو کنار بزاریمو حتی برای چند لحظه ای هم که شدهباهم بودن رو کنار هم ! تجربه کنیمتووی این روز قشنگ که مقدمه اومدن سال جدیدهبا آتش پاک قلبمون کینه ها رو بسوزونیمو به جاش سعی کنیم با عشق و محبت باهم رفتار کنیمو به خاطر خودمون هم که شدهغم و اندوه و تمام بدی هایی که طی این سال برامون گذشته کنار بزاریمتا برای رسیدن به خوشبختی که مد نظر خودمونهقدم های اول رو با خوشحالی ب...
خسته ام مست مستم شررم می چرخدآتشم شعله ور هستم خطرم می چرخدبی خیال از غم دنیا شده و می خوردمساعتی ست پنجره و سقف و درم می چرخدبس که زخم خوردم از این کوچه و شهرمدردسری آمد و حالا در سرم می چرخدکور شد روزنه عقل و به رقص آمده خنجرمستم آن قدر که حالا ضررم می چرخدقصد دارد بخورد عقل مرا چون موشی زاهدی آمد و حالا نظرم می چرخدآسمان ! در پی عشق به سوی تو می آیمبده بالم بپرم در هوای تو پرم می چرخد...
هر گَه که چین عشق را با تار گیسو می کشیاین جان بیمار مرا این سو و آن سو می کشیهر گه شکوفه میزنی بر خرمن آن شال خودگویی دل بی صاحبم تشنه لب جو می کشیبا سیل زیبای تنت دیدم سراب باورماین عاشق سرگشته را چون طفل هندو می کشیرحمی نما نا مهربان بر این دلم آرام جانآخر چرا خطی بر آن محراب ابرو می کشیچشمت زده آتش به جان می سوزم از دردی نهانای بت چرا آتش به جان ، با چشم جادو می کشیبهزاد غدیری/ شاعر کاشانی...
آتش بگیر تا که ببینی چه می کشماحساس سوختن یه تماشا نمی شود...
حس هفتمبمن می گوید:«آتش»خشم بزرگ خداونداست...
لحظه هایم را به پایت سوزاندمآتش گرفتمآه از عمق وجودم شعله می کشیداما تو به جای آنکه باران شویسوختنم را تماشا کردیحالا خاکستری هستم از عشقکه تجربه ای شد تلخبرای تمام لحظه هایی کهبرایم شیرین بودمجید رفیع زاد...
آتش مزن، افروختیمتشنه به دریا سوختیمسوز جگر تا کی کشیمعمری به هیچش باختیم...
ای شهید خفته در آتشالبرز من کو؟ زاگرس کو؟ای شهید خفته در آتش!ای که آتش در نگاه تو,می سوزد و می تازد و آغوش می گیردآغوش تو آغوش گرما بخش رویاهای بی بال و پریست که سوختند و جوجه هایش در کنجی کز کرده اندبلوط ها،خاطره ات را با صدای دارکوب ها مرور می کنندولی افسوس که صدایی نمی آیدبعد از تو سوسک ها بلوط ها را خوردند و باقی رادست های سیاه می سوزانند و می فروشندسایه های دلنشین از گرمای آتش فرار کردند و منتظر معجزه انددیگر بلوطی نی...
قهر است کار آتش گریه ست پیشه شمع از ما وفا و خدمت وز یار بی وفایی...
گفتی نمیایی چرا ؟گفتم بیایم من کجاگفتی میان جان من دوست دارم من تو راگفتی به آتش میکشی با رفتنت قلب مراآتش نزن کاشانه ام بردی دل دیوانه راگفتم که ترسیده منم بر لجن آغشته منمخسته منم تشنه منم زخمی هر دشنه منمگفتی که تطهیر منم سوره تکویر منمعشق منم راه منم در دل گل کاه منمگفتم که مستم میکنی دل را ز دستم میکنیمن ساده ام تو ای صنم می پرستم میکنیگاهی شرابم میدهی گه زهر به جانم میدهیگاهی بزرگم می کنی گه پست و پوچم میکن...
با خاطراتت هجوم می آوریوهی آتش به من تعارف می کنیو من هی نخ به نخروشن می کنم درد راو می کشم . . ....
(چهارشنبه سوری )کوه کلاه سپیداش را بر می داردتا به پرستوها خوش آمد گوید بادعطر بنفشه ها را عادلانه تقسیم می کند و زمینبی هیچ درنگی زیر پاهایت سبزمن در غروب آخرین سه شنبه ی سالبرای گرد گیری افکارم آتش افروخته ام...
در جشنِ چهارشنبه اتدنبالِ آتشی؟!از من گذر بکنکه سوخته ی تواَمسورت مبارک وسال ات به سلامت...
کنار شعلهٔ آتش بیا شعله به جانم زنکه هم جانی و هم جانان وهم جانان جانانی...
ای دل غمگین نباشعادت این مردم تا بوده همین بوده دور آتشی که می سوزی می رقصند...
مثل آتش در آه یک خرمنمثل یک هرم زیر خاکسترعشق، مثل هزاربارگیِشعله ی سینه سوز می لولد...جلال پراذران...
دوزخ از سردی ایام بهشتی شده استمی کند جلوه گل فصل زمستان آتش...
در باورم نیست نبودنترفتی و آتش نهادی بر پیکرم...
وقتی چشمانمان..کنج اتاق خلوتی را می گزیندمی دانیم زمستان رسیده استو عمر ما در رکود باتلاقی مسدود استوقتی سوار الاکلنگ چوبی می شویمو باد از سر ما می گذردلحظه ای طعم شیرین خوشبختی را می چشیماحساس دوران کودکیاحساس باهم بودنو احساس اینکه پدرهنوز هم در حیاط بزرگمانکنار بازیهای ما ایستاده استما چهار تایی ...به هوا پرواز می کنیمما چهار تایی به هوا پرواز می کنیمو آسمان امید ماستبیا به اتاق چادری منو ببین که چه کیفی دارد!...
ای عشق ٬ پناهگاه پنداشتمت٬ ای چاه نهفته! راه پنداشتمت٬ ای چشم سیاه٬ آه ای چشم سیاه٬ آتش بودی٬ نگاه پنداشتمت...
و آدم اول آتش را اختراع کردو بعد جهنم را... چنانکه اول شراب راو بعد بهشت راو چنانکه اول فراق راو بعد برزخ را......
آدم هاجهنم دست ساز خویش اندبیا در آتش هم بگریزیم.کاش دست ات را می گرفتماز پله تاریخ پایین می دویدیمبه ابتدای زمین می رسیدیمآنجا که در گِل آدمیگل رازقی می روییدکاش نبض ات را می گرفتم و منتشر می کردمتا دنیا به حال طبیعی اش برگردد.آدم ها جهنم دست ساز خویش اند.باید بروم نامم رادر ردیف عقاب ها، ببرها، و شب پره ها بنویسمدر آلبوم قدیمی سارها مسکن کنمآدم هاجز در کنار تو، هیچ تصویری ندارند....
تشنه ام تشنه آغوش تو حتی به گناه آتشی بر تنم انداز جهنم به درک...
در سجده نکردن شیطان استیصال و بیچارگی محض پنهان بود او می دید که اینبار کسی که خداوند براو عاشق است خلق شده و خود را از دایره این عشق جدا و رها می دید در حقیقت خداوند در مجازاتش تنها او را از ذات خداوندی خود جدا کرد و خودش را به خودش واگذار کرد وگر نه که آتش را به آتش نمی سوزانندآن سه روز سولماز رضایی...
من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشددعای یک لب مستم که مستجاب نشدمن آن گلم که در آتش دمید و پرپر شدبه شکل اشک در آمد ولی گلاب نشدنه گل که خوشه ی انگور گور خود شده ایکه روی شاخه دلش خون شد و شراب نشدپیامبری که به شوق رسالتی ابدیدرون غار فنا گشت و انتخاب نشدنه من که بال هزاران چومن به خون غلطیدولی بنای قفس در جهان خراب نشدهزار پرتو نور از هزار سو نیزهبه شب زدند و جهان غرق آفتاب نشدبه خواب رفت جهان آنچنان...
تا چشم به چشم آتش ات دوخته اممی رقصم و چون شعله ی افروخته ام شاد است دلم که یک زمان میآیی هر چند زمانی که دگر سوخته ام...
دلدار چنان مشوش آمد که مپرسهجرانش چنان پر آتش آمد که مپرسگفتم که مکن گفت مکن تا نکنماین یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس...
سردم مرا آتش بزن آتشفشان منگرمم؟مرا خاموش کن ، آتش نشان من...
باز هم تیغ غم از طاقت من تیزتر استنازنین ! امشب قصه ات قصه ای دیگر استسردرگمی سوال قشنگی است بعد توتا مرگ احتمال قشنگی است بعد توقبول می کنم بهار عوض نمی کند مرااجازه میدهم غبار عوض نمی کند مرااشکم به نردبان توسل نمی رسدآهنگ قلب من به تعادل نمی رسدافتاده آتشی به تمام وجود من هی ذره ذره دود شده همه وجود منسردم ؟ مرا آتش بزن آتشفشان منگرمم؟ مرا خاموش کن ، آتش نشان منگل من چشم مدهوشت گلوله استهمان لب های خاموش...
نادر ابراهیمی:آتش بدونِ دود نمیشود، جوان بدونِ گناه !...
گیجم و قرن هاست گم گشتم، در شب خسته ی جهان خودممثل اصحاب کهف در خوابم، مانده ام دور از زمان خودمورق خفته در کتابچه ام، کودکانه مرا \طیاره\ بسازبپران و کمی بلندم کن، نیست پرواز در توان خودمدل من قسمتش پریشانی ست، شاعرم عادتم خود آزاری ستگله از هیچکس ندارم من، خورده ام زخم از زبان خودممثل گوگرد شیطنت کردم، خانه ای سوخت از شرارت منغافل از اینکه مرگ در پیش است، زدم آتش به جسم و جان خودمآسمان جهان فدای شما، های ای زنده های سرگر...
آن بوسه های ناکرده میان دهان توستمن تشنه کام و آب گوارا در کنار توستسر تا به پای تو مظهر زیبایی ست گل منبا آن نگاه نجیب که در دیدگان توستتو باغی با بنفشه ی گیسو و سرو قدتنت یاس است و گونه و گل ارغوان توستخورشید تاریک شده در ابر گم شوداز شرم آن نوری که در آسمان توستبا بوسه ای در آتش خود می سوزانی مراانگار که آفتاب درون دهان توستآن لحظه که با هوای تو در خویش رفته امگویی بهار در نفس مهربان توست...
به آتش گفت : نسوز تا کمی آرام بگیریآتش گفت :آنگاه توشبهایت را چگونه گرم خواهی کرد؟و از آن پس نیز ، اندوهشومینه عشق راروشن نگاه داشت... جلال پراذران...
صد بوسه ی نداده میان دهان توستمن تشنه کام و آب خنک در دکان توستسر تا به پا زنی تو و زیباست این تضادزان شرم دخترانه که در دیدگان توستباغی تو با بنفشه ی گیسو و سرو قدیاست تن است و گونه وگل ارغوان توستخورشید رخ بپوشد و در ابر گم شوداز شرم آن سُهیل که در آسمان توستبا بوسه یی در آتش خود سوختی مراانگار آفتاب درون دهان توستاین سان که با هوای تو در خویش رفته امگویی بهار در نفس مهربان توستانگار کن که با نفس ...
ولی جدا از این حرفا چقدر دلم میخواست الان دوتایی کنارِ اتیش.. وسط یہ جنگل..سرم رو سینت... دستات لای موهام بود و...اهنگ مورد علاقمون رو تکرار...!!!...
درد ِ دل عاشقانه دارم هستی ؟در دل هوس ِترانه دارم هستی ؟یک بوسه برای عید پیشم داریچون آتشم و زبانه دارم هستی ؟...
گاه که اشک پناه گاهت باشدو سرما در تنت چرخ بزند هیچ آتشی دلت را گرم نمیکند وقتی دل گرم نباشی...
مثل لالایی ست در گوش خلایق، شیونمعاقبت خود را میان شهر، آتش می زنمساده بودم، فکر می کردم حراست کرده امبا خطوط دفترم از مرزهای میهنماز تمام دل خوشی های جهان دل کنده امروز و شب چشم انتظار لحظه ی جان کندنمباز در آیینه تصویرم کمی ناآشناستاز صدای خویش می پرسم که این آیا منم؟!از تب عشق است یا داغ برادر کاین چون اینمثل مرغی در تنور افتاده می سوزد تنم؟رد پای بوسه ی یار است یا خون رفیقلکه ی سرخی که جا مانده ست بر پیراهنم...
پاکت سیگارخوب است یا بد نمی دانمفقط یک شعله ی آتش میان من او فاصله است. روشنش میکنم همین حالاکام میدهد یا کام میگیرد نمیدانم فقط دنبال گم شدن میان دود سیگار می مانم. حمید پناهی زاده...
اکثریت ما، احساساتمان را،درون صندوقچه ای محبوس کردهو به درِ آن قفلی به نام "سکوت" زده ایم؛و نگهبانی از جنس غروربرای آن گذاشته ایمکه مبادا تبر این احساسات،قفل را بشکندو از آن بیرون بِجَهندو ما را رسوایِ عشقِ مان بکنند؛که آن وقت،ما می مانیمو دنیایی از احساساتکه به هیچ وجه مهار شدنی نیستند...و این چنین استکه ما همواره در حسرت احساساتمانهم چون اسپند روی آتش می مانیم...!...
من یک زنم زن بودنم را دوست دارم !برجستگی های تنم را دوست دارم !من مادرم با پوششی از جنس شبنمگلهای سرخ دامنم را دوست دارم !عطر تنم خوشبوتر از بوی بهشت استبوی خوش پیراهنم را دوست دارم !وقتی که تنها می شود آغوش گرممدر انتظارت ماندنم را دوست دارم !می سوزم و می سازم و مانند شمعیآتش به جان افکندنم را دوست دارم !من عاشقم همچون زلیخا بی نهایتاز عشقِ یوسف گفتنم را دوست دارم !در سینه ام احساس نفرت نیست حتیمن ...
خلاف عشق هایی که سری دارند و سامانیدو حاصل داشت عشق ما، پریشانی پریشانیچرا از خواب دنیا سهم ما کابوس بود و بس؟چه شد رویای ما باهم؟ نمی دانم، نمی دانیاگر در چشم هایم آنچه می خواهی نمی بینیچرا از دیدنم در اضطرابی و گریزانی؟!به آتش می کشانم زندگی را پای عشق توولی هرگز نخواهی دید در عشقم پشیمانیخدا صبرت دهد ای دل! که با دیوانگی بایدبه عاقل های شهرت عشق بازی را بفهمانیحبیب حاجی پور...
آتش کدام غمخاطره ات را از من دور می کَنَد ؟سخت است ؛مثل کندن زالواز روی پوست می ماند!بجز برای سوختنپری را وا نمی کند این عشق پری را وا نِ ... جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
اینجا دگر پائیز، رنگِ زردِ خود نیستاینجا کسی دیگر به فکر دردِ خود نیست.اینجا بهارش رنگ دیگر دارد انگارهمراه باران هم هوای سردِ خود نیست.اینجا دگر آتش در اوج فصل سرماپاسوزِ آن بیخانه ی شبگردِ خود نیست.آخر چه کردی ای وفا با زندگی هادیگر زنی در انتظار مردِ خود نیست.اینجا همه از ترس با هم دوست هستنددیگر کسی در جستن همدردِ خود نیست.غرق زمستانند اینجا مردمانشاینجا دگر پائیز ، رنگِ زردِ خود نیست.مهران بدیعی...
تصویرهای تومثل شعله های آتشنامکرر استسبز آبی کبود من!نارنجی!آدم که از تماشای آتش سیر نمی شودمی شود؟خیال کن من آتش پرستم...
می خواستمبا توپاییز را ورق بزنمآذر آتش به جانم زدحالا سالهاستبدون توقدم می زنموپاییز تمام نمی شود...
ای عِشق!تو اینگونه چرایی؟!میکِشی به آتَش دلمان را،اما نَهایت باز عزیزِدلِ مایی!؟...
چه کسی خواسته تا کار به اینجا برسدعشق و دیوانگی ما به مدارا برسدقسمت دشمن انسان نشود روزی که"دوستت دارم" معشوق به "اما" برسدسد بر این رود کشیدند به دریا نرسیمقزل آلا که نمی خواست به دریا برسد !!"عشق آتش به همه عالم و آدم زد" و رفتغم کمین کرد که در روز مبادا برسدبه خدا با زدن حرف دل انصاف نبودتاج به یوسف و ماتم به زلیخا برسدبین جمعی که نشستند قضاوت بکنندکاش می شد که کمی هم به خدا جا برسد...
جهانبدون توهمان جهنم استفقطآتش ندارد...