یکشنبه , ۱۵ مهر ۱۴۰۳
زنگ زدم به آتش نشانید س ت و پ ا ش ک س ت ه آدرس دادمو فوراً قطع کردم...رسیدند به یک خیابانبه یک کوچهبه یک خانهبه یک اتاقبه یک قلبگفتم: کمک!آتش را خاموش کنیداو رفته است...«آرمان پرناک»...
فقط خم شدم /از زمین کاغذی را بردارم /که نصفِ صورتش سوخته بود /نمی دانم چرا جنگل /پشتِ سطلِ زباله ای پنهان شد !«آرمان پرناک»...
گاهی ،آهی ، به آتش می کشدخاطرات ترک خورده ی ، باران را...حجت اله حبیبی...
گاهی ،آهی ، به آتش می کشدخاطرات ترک خورده ی ، درد راحجت اله حبیبی...
آتیشی روبه قلب من کشوندی خاکسترش کردی رفتی نموندی...
دوباره دریا دریا شکفتنِ آتشبه زیرِ خاکستر، اتّفاق می افتد...
آسمان،باران،کوهستان،کُردستان آزاد،آتش و تو!زیباترین دارایی های من در هر عید نوروزید.شعر:دلبرین عبدالفتاح ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
پروانه شعری سروددر صراحتِ آتش؛عشق یعنی:(( دو بالِ سوخته ))....
یک روز در این خانه من بودم و یاری بودنی بود و نوایی بود یک دلبر و ساقی بوداو بوسه طلب میکرد تشنه به لبم میکردهی بوسه به لب میکرد آتش به تبم میکرد...
تو از آتش گذر کردی اماجرقه ی نگاهت خاکسترمان کردسیاوش....
جهانم را به آتش زدنگاه خیس بارانش.حجت اله حبیبی...
خیلی سخت استبه کسی که آتش گرفته است توضیح بدهیکه نباید بِدود....
رفته آری، چو شورشِ آتش/ از دلِ خاکِ سینه ی سرکش/آبِ احساسِ آرزو؛ بی شک/ خانه ی دل، چو نقشِ بر بادی ست/زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
باز هم این روضه ها اتش به جانم میزند میبرد من را کنار خیمه های سوختهقصه ی این ماجرا از اولش با غصه بود اه دارد دختری چشمی به نیزه دوخته اعظم کلیابی بانوی کاشانی...
ای آنکه دل را میبری جانم ببر در راه خود تنهای تنها مانده ای ما را ببر همراه خودشعر تو طغیان میکند اعجاز موسی میکنددر مسیر گردش اش با دل مدارا می کندآتش عشقت در تنم لبریز شد از چشم ترمآقا تو را گم کرده ام دلواپسم هست مادرم...
ای آنکه دل را برده ای جان را ببر در راه خود تنهای تنها مانده ای ما را ببر همراه خودشعر تو گر طغیان کند اعجاز موسی میکنددر مسیر گردش اش باشم مدارا می کندآتش بگیرد خنجرم خون بربزد از جگرمآقا تو را گم کرده ام دلواپسم شد مادرم...
بخواندم از نگاهت آخرم رابه آتش میکشیدی پیکرم راقرار این بود بدست باد نیفتدنگه داری خودت خاکسترم را...
بخواندم از نگاهت آخرم رابه آتش میکشیدی پیکرم راقرار این بود بدست باد نیفتدنگه داری فقط خاکسترم را...
خودش را به آتش کشیدکسی که نیمه پر لیوانش بنزین بود!...
مال خودت هر چه به من داده ای با همه احوال پریشانی امقصه عشق تو به آخر رسید منتظر نقطه پایانی امشعله از عشق تو زبانه کشید عشق تو آتش به جهانم کشید دفتر عشق تو پر از آتش است آمده بودی که بسوزانیم...
بگو که شب تاریکه دلم مرد استبگو دلم گشاده به آه و درد است بگو که کاسه صبر تو هم لبریز شدبگو گرمای امید در شب سرد است آتشی ست در دلم می سوزد بی قراربگو که دلم تا به کی در به در است نگو که برگشتن من آمدن توستبگو این بار مرگت صد در صد است...
بسترِ آغوشِ «تو» چون خانه ی من می شود،چشمِ قلبم با صفای مهر، روشن می شود!آتشِ مهرت به جانم، چون زبانه می کشد،داغ تر، جامِ دلم، از هرچه گلخن می شود!پرتوی می افتد از: «امّید» بر شورِ نهان؛حسّ جانم، بهترین احساسِ یک زن می شود!زهرا حکیمی بافقی، برشی از یک غزل، کتاب نوای احساس....
تیر اندازی ماهراز پشت پرچین چشمشقلبم را نشانه گرفت وآتش !رضا حدادیان...
بیاین آتیش روشن کنیمباهم گرمشیم !غصه ها، دلتنگی ها، ناراحتی ها رو کنار بزاریمو حتی برای چند لحظه ای هم که شدهباهم بودن رو کنار هم ! تجربه کنیمتووی این روز قشنگ که مقدمه اومدن سال جدیدهبا آتش پاک قلبمون کینه ها رو بسوزونیمو به جاش سعی کنیم با عشق و محبت باهم رفتار کنیمو به خاطر خودمون هم که شدهغم و اندوه و تمام بدی هایی که طی این سال برامون گذشته کنار بزاریمتا برای رسیدن به خوشبختی که مد نظر خودمونهقدم های اول رو با خوشحالی ب...
خسته ام مست مستم شررم می چرخدآتشم شعله ور هستم خطرم می چرخدبی خیال از غم دنیا شده و می خوردمساعتی ست پنجره و سقف و درم می چرخدبس که زخم خوردم از این کوچه و شهرمدردسری آمد و حالا در سرم می چرخدکور شد روزنه عقل و به رقص آمده خنجرمستم آن قدر که حالا ضررم می چرخدقصد دارد بخورد عقل مرا چون موشی زاهدی آمد و حالا نظرم می چرخدآسمان ! در پی عشق به سوی تو می آیمبده بالم بپرم در هوای تو پرم می چرخد...
هر گَه که چین عشق را با تار گیسو می کشیاین جان بیمار مرا این سو و آن سو می کشیهر گه شکوفه میزنی بر خرمن آن شال خودگویی دل بی صاحبم تشنه لب جو می کشیبا سیل زیبای تنت دیدم سراب باورماین عاشق سرگشته را چون طفل هندو می کشیرحمی نما نا مهربان بر این دلم آرام جانآخر چرا خطی بر آن محراب ابرو می کشیچشمت زده آتش به جان می سوزم از دردی نهانای بت چرا آتش به جان ، با چشم جادو می کشیبهزاد غدیری/ شاعر کاشانی...
آتش بگیر تا که ببینی چه می کشماحساس سوختن یه تماشا نمی شود...
حس هفتمبمن می گوید:«آتش»خشم بزرگ خداونداست...
لحظه هایم را به پایت سوزاندمآتش گرفتمآه از عمق وجودم شعله می کشیداما تو به جای آنکه باران شویسوختنم را تماشا کردیحالا خاکستری هستم از عشقکه تجربه ای شد تلخبرای تمام لحظه هایی کهبرایم شیرین بودمجید رفیع زاد...
آتش مزن، افروختیمتشنه به دریا سوختیمسوز جگر تا کی کشیمعمری به هیچش باختیم...
ای شهید خفته در آتشالبرز من کو؟ زاگرس کو؟ای شهید خفته در آتش!ای که آتش در نگاه تو,می سوزد و می تازد و آغوش می گیردآغوش تو آغوش گرما بخش رویاهای بی بال و پریست که سوختند و جوجه هایش در کنجی کز کرده اندبلوط ها،خاطره ات را با صدای دارکوب ها مرور می کنندولی افسوس که صدایی نمی آیدبعد از تو سوسک ها بلوط ها را خوردند و باقی رادست های سیاه می سوزانند و می فروشندسایه های دلنشین از گرمای آتش فرار کردند و منتظر معجزه انددیگر بلوطی نی...
قهر است کار آتش گریه ست پیشه شمع از ما وفا و خدمت وز یار بی وفایی...
گفتی نمیایی چرا ؟گفتم بیایم من کجاگفتی میان جان من دوست دارم من تو راگفتی به آتش میکشی با رفتنت قلب مراآتش نزن کاشانه ام بردی دل دیوانه راگفتم که ترسیده منم بر لجن آغشته منمخسته منم تشنه منم زخمی هر دشنه منمگفتی که تطهیر منم سوره تکویر منمعشق منم راه منم در دل گل کاه منمگفتم که مستم میکنی دل را ز دستم میکنیمن ساده ام تو ای صنم می پرستم میکنیگاهی شرابم میدهی گه زهر به جانم میدهیگاهی بزرگم می کنی گه پست و پوچم میکن...
با خاطراتت هجوم می آوریوهی آتش به من تعارف می کنیو من هی نخ به نخروشن می کنم درد راو می کشم . . ....
(چهارشنبه سوری )کوه کلاه سپیداش را بر می داردتا به پرستوها خوش آمد گوید بادعطر بنفشه ها را عادلانه تقسیم می کند و زمینبی هیچ درنگی زیر پاهایت سبزمن در غروب آخرین سه شنبه ی سالبرای گرد گیری افکارم آتش افروخته ام...
در جشنِ چهارشنبه اتدنبالِ آتشی؟!از من گذر بکنکه سوخته ی تواَمسورت مبارک وسال ات به سلامت...
کنار شعلهٔ آتش بیا شعله به جانم زنکه هم جانی و هم جانان وهم جانان جانانی...
ای دل غمگین نباشعادت این مردم تا بوده همین بوده دور آتشی که می سوزی می رقصند...
مثل آتش در آه یک خرمنمثل یک هرم زیر خاکسترعشق، مثل هزاربارگیِشعله ی سینه سوز می لولد...جلال پراذران...
دوزخ از سردی ایام بهشتی شده استمی کند جلوه گل فصل زمستان آتش...
در باورم نیست نبودنترفتی و آتش نهادی بر پیکرم...
وقتی چشمانمان..کنج اتاق خلوتی را می گزیندمی دانیم زمستان رسیده استو عمر ما در رکود باتلاقی مسدود استوقتی سوار الاکلنگ چوبی می شویمو باد از سر ما می گذردلحظه ای طعم شیرین خوشبختی را می چشیماحساس دوران کودکیاحساس باهم بودنو احساس اینکه پدرهنوز هم در حیاط بزرگمانکنار بازیهای ما ایستاده استما چهار تایی ...به هوا پرواز می کنیمما چهار تایی به هوا پرواز می کنیمو آسمان امید ماستبیا به اتاق چادری منو ببین که چه کیفی دارد!...
ای عشق ٬ پناهگاه پنداشتمت٬ ای چاه نهفته! راه پنداشتمت٬ ای چشم سیاه٬ آه ای چشم سیاه٬ آتش بودی٬ نگاه پنداشتمت...
و آدم اول آتش را اختراع کردو بعد جهنم را... چنانکه اول شراب راو بعد بهشت راو چنانکه اول فراق راو بعد برزخ را......
آدم هاجهنم دست ساز خویش اندبیا در آتش هم بگریزیم.کاش دست ات را می گرفتماز پله تاریخ پایین می دویدیمبه ابتدای زمین می رسیدیمآنجا که در گِل آدمیگل رازقی می روییدکاش نبض ات را می گرفتم و منتشر می کردمتا دنیا به حال طبیعی اش برگردد.آدم ها جهنم دست ساز خویش اند.باید بروم نامم رادر ردیف عقاب ها، ببرها، و شب پره ها بنویسمدر آلبوم قدیمی سارها مسکن کنمآدم هاجز در کنار تو، هیچ تصویری ندارند....
تشنه ام تشنه آغوش تو حتی به گناه آتشی بر تنم انداز جهنم به درک...
در سجده نکردن شیطان استیصال و بیچارگی محض پنهان بود او می دید که اینبار کسی که خداوند براو عاشق است خلق شده و خود را از دایره این عشق جدا و رها می دید در حقیقت خداوند در مجازاتش تنها او را از ذات خداوندی خود جدا کرد و خودش را به خودش واگذار کرد وگر نه که آتش را به آتش نمی سوزانندآن سه روز سولماز رضایی...
من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشددعای یک لب مستم که مستجاب نشدمن آن گلم که در آتش دمید و پرپر شدبه شکل اشک در آمد ولی گلاب نشدنه گل که خوشه ی انگور گور خود شده ایکه روی شاخه دلش خون شد و شراب نشدپیامبری که به شوق رسالتی ابدیدرون غار فنا گشت و انتخاب نشدنه من که بال هزاران چومن به خون غلطیدولی بنای قفس در جهان خراب نشدهزار پرتو نور از هزار سو نیزهبه شب زدند و جهان غرق آفتاب نشدبه خواب رفت جهان آنچنان...
تا چشم به چشم آتش ات دوخته اممی رقصم و چون شعله ی افروخته ام شاد است دلم که یک زمان میآیی هر چند زمانی که دگر سوخته ام...
دلدار چنان مشوش آمد که مپرسهجرانش چنان پر آتش آمد که مپرسگفتم که مکن گفت مکن تا نکنماین یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس...