شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
عزیز که پُشتی ها و قالیچه ی ایوونو جمع میکرد، نشستم رو میله ها و پرسیدم: چرا جمع میکنی عزیزجون؟گفت: مادر !پاییز داره میشه برگا میریزه رو قالیچه، تمیز کردنشون سخته، کلافم میکنه!یه نگا به موها حنابستش میندازم و یواش میگم: مامان میگه اونموقع ها تا وسطای پاییز که هوا سرد شه، بساط ایوون پهن بود.- اونموقع ها این شکلی نبود مادر ! …که پاییز میشه تنگ غروبی دلت میخواد از غصه بترکه.پاییزاش یه شکل دیگه بود. شبا میشستیم دور هم انار خورون، گل میگفت...