پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دلم میخواد بهت بگم درست میشه.اونا که رفتن برمیگردن؛ اونا که نرفتن دیگه هیچوقت نمیرن. اونا که مریضن نمیمیرن و اونا که مریض نیستن دیگه هیچوقت مریض نمیشن. دلم میخواد بهت بگم هیچ پایانی وجود نداره دیگه. فردا که پاشیم آدم ها نه معنیِ کلمه مرگ رو میدونن و نه معنی کلمه جدایی رو. هرچیزی شروع میشه که تا بی نهایت ادامه پیدا کنه. درد نده بهمون. ادامه پیدا کنه. درد نده به دل مون. ادامه پیدا کنه. درد نده به تهِ استخون های انگشت هامون. ادامه پیدا کنه..دلم ...
برایم کتاب بخر،و صفحه ی اولش بنویس“برای لبخندت، موقع بو کردنِ برگه هایش” همین …...
آدمیزاد سختشه که بگه "به من توجه کن". برای همین قیل و قال راه میندازه. عصبی میشه. داد میزنه. قهر میکنه. فرار میکنه. با خودش و زمین و زمان لج میکنه. برای اینکه به چشم بیاد. برای اینکه دیده شه!تو فقط میبینی که چشماشو میبنده و داد میزنه و هیچی نمیشنوه؛ اون داره میپره و دستاشو تکون میده و میگه "هی! من اینجام! ببین منو!"داره میگه "به من توجه کن." و میدونی چقدر درموندست این جمله؟ سراسر استیصاله. و وقتی به زبون بیاد؛ اگ...
می خواستم بگم "دوست دارم" اما؛دوست داشتن بهانه خوبی نبود برای حرف زدن.لازم بودا،ولی کافی نه....
شب ها صبح میشه ، آدم ها پا میشن میرن پی زندگیشون و غصه ها کمرنگ میشه و دردها عادت.. !یه خطهایی مارو وصل میکنن به هم،اگه جغرافیا ناتوانه که هست..!رنج هم ناتوانه..!تا یه دستی هست برای بستنِ زخمی ،احتمالِ بهبود هم هست..!کی میتونه قدرت دست ها رو دستِ کَم بگیره!؟...
عزیز که پُشتی ها و قالیچه ی ایوونو جمع میکرد، نشستم رو میله ها و پرسیدم: چرا جمع میکنی عزیزجون؟گفت: مادر !پاییز داره میشه برگا میریزه رو قالیچه، تمیز کردنشون سخته، کلافم میکنه!یه نگا به موها حنابستش میندازم و یواش میگم: مامان میگه اونموقع ها تا وسطای پاییز که هوا سرد شه، بساط ایوون پهن بود.- اونموقع ها این شکلی نبود مادر ! …که پاییز میشه تنگ غروبی دلت میخواد از غصه بترکه.پاییزاش یه شکل دیگه بود. شبا میشستیم دور هم انار خورون، گل میگفت...
"دوست نداشتنت از من برنمی آید"با بدخط ترین حالتِ ممکن روی دیوارهای خیابانِ نرسیده به چهارراه نوشته بود. من؟ من هنوز خواب آلود از هفتِ صبحِ اولین روزِ بعدِ تعطیلات، سرم را به شیشه ی نیمه سردِ تاکسی تکیه داده بودم و به مانده ی پولی که تا اخر ماه دارم فکر میکردم. به معده ای که قار و قور میکرد وعده ی ناهار میدادم و توی دلم به مسافری که سر صبح با صدای بلند تلفن چرتمان را پاره میکرد بد و بیراه میگفتم.آدمِ معمولی که توی شنبه ها دلتنگ نمیشو...