جمعه , ۱۶ آذر ۱۴۰۳
پاییز در راه است و از آغوش گندم زارچیزی نخواهد ماند،جز خار و خسی دیگررضاحدادیان ۱۴۰۳/۷/۷...
هوایِ رفتنت همه جا پیچیده،احساسِ طبیعت خشن تر شده،او هم فراموش کردنِ عشقت آزارش میدهد،اصلا مگر میشود تو را از یاد برد؟عاشقی را در خش خشِ برگهایت جا گذاشته ام تا به یلدا پز بدهم که قبلِ از تو عاشقِ دخترکِ زیبارویِ پاییزبودمآخرین روزهای پاییزی خوشنسرین شریفی...
حالا که نیستیپاییز تنها تداعی کننده یخاطرات سرخ با تو بودن استکه در ذهن چشم هایمبه تصویر می کشدمجید رفیع زاد...
باد و پیاده رو و خش خش!برپاست سمفونی برگ ها. رها فلاحی...
آسمان می بارد و چشمان من تر می شودعشقبازی با خدا ، کم کم میسر می شودبوی پاییز است حالا در مشام روزگارحال من با مهر آغوش تو بهتر می شودشور یک شهریور بی تاب دارم در دلمبس که باران حضور تو مکرر می شودزندگی با ما چه بازی های تلخی می کندعمر ما هم پای این دیوانگی سر می شودبهترین پاداش، تقدیر تو از بازنده استتوی این بازی کسی که برد، آخر می شود...عاشقی روح مرا تطهیر خواهد کرد چوناشک چشمانم گلاب ناب قمصر می شودآمدی جانم...
پاییزلباس نارنجیاحساس توستتا جغرافیای آغوشتحلول فصل برگ های زرین رابرایم تعبیر کندمجید رفیع زاد...
باران بیا تا که آتش درونم، زیر نم نم قطراتت خاموش شود.می دانم که زمان آمدنت است، اما هنوز آزرده خاطری عیب ندارد!بیا و نم نمک بر بیابان خشک سرزمینم فرود آی صبر پاییز به سر آمده و زردی و پژمردگی بە بار می آوردتو کماکان نیامدی و شهر و دە و زمین های کشاورزی و خطوط زمین های شخم زده خشک شده اند،و مشتاقانه منتظرند، برای قطرات باران مهربانی...شعر: عمر علیبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
پاییز با گریه های مادرانه اشگرد و غبار درختان را می زداید.شعر: عمر علیبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
پاییزاین دخترکِ زیبارویِ بارانی کّم کّمّک چمدانش رامیبنددوگونه هایّش هم خیسِ اّشک ازهجرانِ رفتنست؛(گونه هایتان لبریزِاشکِ شوق باد)نسرین شریفی...
باد دلتنگ ،خورشید پریشان است چهچه گلوله های سفید پوش،نارنجی را به غم گرفته است .سایه ای در بادکه برگ ها را نمی شناسد،ردی از بارانکه روی نیمکت ها شعر می نویسد،و سکوتیکه در راهروهای خالی جا مانده.میان دفترهای بازخطی از تو می گذرد،نه در کتاب،نه در نگاه،که در گوشه ای از تقویم فراموش شده.پاییز،شاید همین باشد:کلمه ای ناتمامکه هیچ کس نمی داندآخرین حرفش چیست. عزیزحسینی♡...
.نبودنت را در پاییز هم به دوشِ دل می کشمفصل برگ ریزان خاطرات تو غروب و نسیم دلتنگی هایشمی لرزاند تن عاشقی ام راعشق و خاطرات توزرد و نارنجی می شود رنگ شاعرانه می گیرد؛قدم می زنم بدون چتر زیر نم نم باران،قصه های بی تو ...غصه می شود و انار دلم ترک بر میدارد بر روی شاخسار تنهاییها...
و قسم به آزادی برگ های پاییزی و بی عاری باد.قسم به شجاعت سبز نبودن و بی ریشگی.آنگه که می خواهم سرخ،نارنجی،قهوه ای و زرد و یاکه ترکیبی از آنها باشم و شاید که بخواهم سبز بمانم.ترک وطن کنم و یا استوار بر شاخه بمانم.قسم به رهاترین امپراطوری،باران،مه،نارنجی.قسم به عطر چوب و باران.قسم به کشوری که خواستار اقامتش هستم.پاییز🍁🐿🍂وآله°...
پاییز اما، چیزی نیست جز خلوتیبرای تعمق در آنچه از عمرمان فروافتاد....
آهای عاشقِ تنها، قلبت هنوز گرم است؟ یا زیر این بارانِ سرد، یخ زده و کم رنگ است؟درختی که کاشتی، سبز است هنوز؟ یا با برگ های زرد، در خواب خسته فرو رفته؟آهای دل سوخته، عشقت هنوز جوان است؟ یا زیر غبار خاطرات، کم رنگ و پریشان است؟آیا کوچه ها هنوز بوی دست های تو را دارند؟!یا پاییز لبخند به لبت نشانده است؟! تو کجایی؟ در سکوت شب می گردی؟یا با خاطراتش دلگرم است ؟!آهای عاشقِ تنها، قلبت هنوز گرم است؟ در انتظار دوباره ی او، یا چشمانت پر...
انسان باید اسیر باشد،اسیر بوی بهار و گرمی تابستان.متهم پاییز است.پاییز قاتل به جرم آزادیکماکانی که انسان را رها بگذاری از دست می رود پرپر می شود زرد می شود و اول آبان باد چنان عطر و بویش را از تن زمین شسته که گویی هیچوقت وجود نداشته و معشوقش هرروز به او فکر می کند.فکر می کند که این تکه سنگ سرد و سیاه چیست برای کیست و چرا اینجاست.بیایید پاییز را مجرم بدانیم با دست ها برای هم حصار بکشیم و آزادی پاییز را سرکوب کنیم.واله°...
پاییز جادوگرستمی دمد سحرش را بر شاخه های خستهکه به رنگ سرخ و زرد می رقصندمثل شعله هایی که از میان خاکستر می خیزندآری او با دستان نامرئی اشآهسته درختان را عریان می کندتا در خواب سردی فرو روندو رؤیای بهار را در قلب یخ زده شان ببیننداو می داند چگونه رنگ ها را به آسمان بپاشدچگونه خاطرات تابستان را به نسیمی ملایم بسپاردو دل ها را با غمی شیرین آشنا کندآه!...پاییز جادوگر...هر بار می آیددل را به رؤیا وامی دارد...فیرو...
هر چه کاش داشتمبه باد رفتآخرِ آذر استو تنها یک کاش با من؛کاش برای شالت- دخیلی که بستی به شاخه ام-برگردی...«آرمان پرناک»...
به شاباشِ درختانمی خنددابری که در گوشه ی چشممنشسته استهیچکس باور نمی کندکسی که با من استیک عروسِ خیالیِ پاییزی ست ...«آرمان پرناک»...
منظره ایپیشِ چشمِ پنجره استکه بر فشارِ گلویِ اتاقممی افزاید؛پاییز، عصر، باران، بالکن،لب هایتو لب هایی دیگر...«آرمان پرناک»...
رژگونه ی نارنجی خوشرنگی داشتبر روی لبِ انارش آهنگی داشتپاییز کشیده بود یک سایه ی زردبر پلک خودش که رنگ دلتنگی داشت...
پاییز است و جای خالی تو،ای کاش نبودبهر این عاشق چنین فصلی،ای کاش نبود...
دست خودم نیستکه دست های مندورِ درخت ها حلقه می زنند.دست خودم نیستکه دست های سرد منبلای جانِ فنجان های داغدیده اند.دست خودم نیستکه دست های کوتاه منبلند بلندخوابِ شانه ات می بینندپاییز رسیده است گُلمو دست هایمزیرِ بارانِ برگ هاتنها...همه چیز دست تو بودهمه چیز دست تو استدست بردار گُلم...«آرمان پرناک»...
پاییز رسیده است گُلمو دست هایمزیرِ بارانِ برگ هاتنها...«آرمان پرناک»...
🍁🍃نوزادان بی نام در شهر دیوارها گریه می کنندو پاییز با مشت های گره کرده از کنارشان می گذردکسی صدای زنگ را نمی شنود اشک ها روی زمین جاری می شوند در چشم هایشان و باد با نام های فراموش شده بر آینه می تازدمی خواهم آدم ها را خاموش کنم مثل شمع های بی هدف در خیابان های سرد زیر چترهای پاره پاره که گریه های خاموش را به دریا می سپارندچه شد که زمین زیر قدم های ما دیگر نمی خندد؟!🍂🍁🍃🍁فیروزه س...
یک پنجره می خواهمرو به باغ صبح پر از عطر نارنج سبز سبز🍃☘️🍊....فیروزه سمیعی...
صد بهار آمد و رفت من ولی در فصلی که تو رفتی ماندم در همان پاییز کهبا خداحافظی ات برگ بی جان درخت روی دستم افتادزد نسیم و آن برگ با هزاران امیددر مسیرت سبز شدزیر پایت له شد آسمان بر آن برگبی توقف بارید...
در این غروب زرد، دلم را خزان گرفت چون موج بی قرار که از ساحلش برید نقش نگاهمان به خیال درخت ماند گویی که هر نسیم، غمی تازه آفرید...
در میان برگ هایم فرو رفته ام ز خویش چون بادی به پاییز، گم شده در کمین خویش این راه که می روم، مرا به کجا برد؟ درختان به نجوا، مرا خوانند سوی پیش...
برگ ها چون گیسوان از باد پریشان می شوند نغمه های عاشقی در دل گریبان می شوند نیمکت خالی ز یاد خاطرات مانده است چشم ها در دوردست عشق حیران می شوند عاشقی در قلب پاییز همچو بوی زعفران سرخ و زرد و محو از دنیای انسان می شوند هر قدم بر جاده ای از برگ های رنگ رنگ سرنوشت ها در عبور آهسته عریان می شوند...
در دلِ پاییز، به هر برگ و شاخ، جان ها به رقص اند، زِ باد و صُبح گاه. آنکه گذر کرد، زِ خاموشیِ راه، دل پر زِ اندیشه، و جان پر زِ آه.برگِ خزان رفت، چو بویی زِ یار، هر لحظه گم شد، دل از او بی قرار. در چمنِ جان ها، که پنهان شدی؟ عشق است و پاییز، زِ دل پر زدی....
هوا پر شد ز ناله ی باد خزانی،به هر برگی حکایت نامه ای پنهانی.زمین در رقص زرد خود چو مست،ز رویای بهار دور و بی نشانی.درختان را چه غم ز آمد و شدِ باد،که هر یک قطره ای در جوی بی پایانی.به هر شاخه هزاران نغمه گم گشته،ز اسراری که دل را برده اند جانی.نگه کن در سکوت برگ های سرخ،که گویی خامشی باشد ز مرگ زندگانی....
چه حالِ خوبیست...من باشم و تو...هوای پاییز...و عشقی که پایان ندارد......
وقتی همه چی اینجابی رنگ و غم انگیزهدنیای من ِ بی توتکرارِ یه پائیزهاز شوقِ تو سرشارمبا یادِ تو آوازمپیدا شو که دنیاموبا دست تو می سازم..._برشی از ترانه...
در میان جنگل زرد، پاییز دمیده برگ های خزان، زمین را پوشیده نوری از خورشید، به شاخه ها دویده در دل این سکوت، زمان خفته و رمیده...
در دل این جنگل، رمیده ست زمان سایه ها پیچیده در پندار جان برگ های زرد، حدیثی با غبار نوری از خورشید، در دل های عیان هر درخت اینجا حدیثی کهنه گوید از غم دوران، به ریشه خون چو جوید برگ ها چون اشک از چشمِ خزان بر زمین افتد، به آهی جاودان...
زیر باران عشق تو پرسه زنان با تو آرام قدم در این جهان برگ های پاییز، رقصان در باد دل من روشن به عشق جاودان...
دل به خلوتی چنین، چه آرام گیرد ای جان در سکوتِ برگ ها، نغمه ای است پنهان شمع ها به نور خویش، راز دل بگشایند پاییز در هر برگ، درس عشق دارد نهان دل از این جهان برون، سوی بی نهایت پر هر نسیمِ سرد، گوید ز عشق، داستانِ دگر درختان خاموش اند، لیک گویا دل نواز پاییز عاشقانه، خواند سرودِ سفر...
بر برگ های خزان، دل چون شمع روشن است عشق در دل من، چون این شمع، هم نشین است در این خلوتِ پاییز، دل به یاد تو تپد هر لحظه ام به نامت، هر لحظه نازنین است...
پاییز با خودت حال خوب بیاور پاییز با خودت ریزش تمام دردهایمان را بیاور! پاییز یادت نرود، سوغاتت برای ما حال خوب عشق باشد ما خیلی انتظار تو را کشیدیم! پاییز ناامیدمان نکن...
در دل سکوت، غمی جاودان،چون برگ پاییز بر باد روان.فنجان چای، داغ و خاموشی ست،در ظلمت شب، حدیثی پنهان....
پاییزم را با تو شریک میشومبرگ به برگ، باران به بارانتو کنارم می مانیو من قدردان بودنتپاییز را بهار میکنم!...
بر درختان زرد پاییزان، قصه ی عمر می خواند زمان، باده ای در پیاله ی خموش، در سکوت تو، مانده ای به نشان....
آمدن بهار و تابستان و زمستان عادی ست مشکل پاییز است،چو می آید،تو می روی!.شعر: ابراهیم اورامانی ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
با این همه تنهایی و این همه پاییز در پایان فقط شعر است که برای شاعر باقی می ماند.و ستاره ها را از خواب بیدار می کند که به شب بفهماند این همه تنهایی و این همه پاییز را تمام کند.شعر: ابراهیم اورامانی ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
چه بزرگ است،پاییز!شبیه تنهایی ست...شعر: ابراهیم اورامانی ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
من همان پاییزمکه دوست داشتنت را به کوله ام می آویزم. شهناز یکتا...
به تابستان وداع گوییم بی حرف و کلام،خنکای باد نرم برد آن پل از میان.ز غنچه های عشق تو، دل جاوید شود،خزان که آید، غم تو باز در دل شود....
پاییز آمد و دل را به رنگ شوق آراست، در هر برگ زرد، عشقِ پنهانی اش را کاست....
در سکوت غم زده، جامی ز چای پاییز آرام، در خیال ما جای برگ ها رقصان، در شوق وصال درد دل با باد، در این فصل خاکسار...
به رنگ زرد و نارنجی، پاییز می آید،با خنکای باد، دلم شاد می آید.ورق ها بر زمین می رقصند در سکوت،دل عاشق ز تو، به یادش باز می آید....