متن پاییز
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات پاییز
✨آذرماه چه عاشقانه
✨روزهایش را ورق میزند
✨تا برسد به زمستان
✨مجالی نیست
✨باید رنگها را مهمان
✨برفها کرد زمستان می آید
✨و باز پاییز میماند
✨و عاشقانه هایش🍂♥️
✨همه لحظه های پایانی پاییز
✨پر از خش خش آرزوهای قشنگت
گاهی دلم میخواهد عین ابر پاییز
با چشمهای خیس خود باران ببارم
صبح پاییز است
با انارِ سرخ و برگهای خیس
و تویی
که در نگاهت، خدا
هر بار دوباره مهر میکارد...
پاییز است.
شب،زودتر از همیشه میرسد، گویی عجله دارد تا تنهایی ام را زودتر در بر بگیرد.
سکوت،سنگین تر از همیشه روی شانه هایم نشسته.
و من،
در این سکوت وتنهایی....
به یاد تو میافتم.
به یاد آغازی که تو بودی،در میان این همه پایان....
دوری، فاصله ی جغرافیایی نیست.......
پاییز است.
شب،زودتر از همیشه میرسد، گویی عجله دارد تا تنهایی ام را زودتر در بر بگیرد.
سکوت،سنگین تر از همیشه روی شانه هایم نشسته.
و من،
در این سکوت وتنهایی....
به یاد تو میافتم.
به یاد آغازی که تو بودی،در میان این همه پایان....
دوری، فاصله ی جغرافیایی نیست.......
رو به هیچست دلم، فکر و خیالی دارم
از تبِ فاصله پیداست سوالی دارم
مینشینم لبِ پاییزترین برگِ درخت
پیله میبافم و رویای محالی دارم
دوری از حادثهی عشق تَرَکها دارد
عاشقم، میشکنم، قلبِ سفالی دارم
چشم بستم به تماشای دو خط باران-شعر
طاقتم خشک ولی اشکِ زلالی دارم
باز...
سرما، حیاتِ باغ نمی خواهد
جنگل به جز کلاغ نمی خواهد
دنیا به ترک نیست از این ترکه
ساقی شرابِ تلخ بیاور که ...
شعری رسیده جای غم انگیزش
پاییز و برگ های گلاویزش...
آتش
به پاشویهات ادامه میدهد
پاییز
به دلسردیات
بگو چه کنم
عیسای غمپوشِ من
انجیلیِ نیمهجانِ خاک
- ای هفت قلم گریه -
بگو من
چه کنم؟
کم
کمتر
کم کم از خود به خود بسوز
که جنگل
تابِ تَبی چنین، ندارد
«آرمان پرناک»
3 آذر 1404 - سبزِ خاکستری؛...
پس از چهل بهارِ سکوت
تو را در حوالیِ پاییز
پیدا کردم. . .
هنوز هم
چشمانت
همان آسمانِ گمشدهٔ کلاسِ سوم است
که در آن
پروازِیک پرستو را
تماشا میکردیم.
روی دستهایت
نقشِ روزهای رفته بود
اما لبخندت
هنوز
بوی آبنباتِ توتفرنگی میداد.
عشقِ کودکی
هرگز نمیمیرد
فقط
در...
وقتی پاییز میشود
من صدای قدم هایت را می شنوم
از پله های زمان می آیی
با روزنامه ای در دست
و کلاهی بر سر
در آستانه ی در می ایستم
تا سردی ات را به گرمی بگیرم
اما تنها باد است
که از لای در می پیچد
و موهایم...
پاییز،فصل کوچ مرغان مهاجر است.
کبوتران
نامه های مرا
با بالهای خود می بردند
به سوی جنوب.
و من....
در شمال تنهایی خود هنوز مانده ام
#اعظم_کلیابی
#بانوی_کاشانی
#سپید
پدر...
پاییز آمد...
دست هایش پر از رنگ های غریب بود
رنگ های زیبا..
اما هیچ کدام.
شبیه رنگ رخسارت نبود.
طلوعی که از چشمانت تلألو می کرد را حتی آسمان پاییز ندارد .
پاییز رسیده و دلم غم دارد
یک حس عجیب وحال مبهم دارد
برگرد بیا کویر شد خانه دل
باران محبت تو را کم دارد
هیچچیز در پاییز، پنهان نمیماند.
نه سرخیِ عریان انار،
نه زردیِ رو به زوالِ برگها،
و نه رازِ مگو که میانِ دانههای سرخ،
برای شبهای یلدا، نهان کردهایم.
پاییز آمده تا به ما بگوید:
قلب، گاهی باید چنان از عشق لبریز شود
که مثل انار، ترک بخورد،
و دانه دانه،...
🌻
تنها بودم
و این سادهترین تعریفِ تنهایی شد.
خانه ای متروک
باغچه ای پر از،برگ های زرد ونارنجی
درخت انجیر .
درخت انار
انار ....
هر دانه انارِ روی آن،
یک تاریخِ دقیق است؛
تاریخِ روزهایی که باید میآمدی
و نیامدی.
هر دانه را که میفشارم،
طعمِ گسِ صبر،...
خورشید از لابهلای برگها میدرخشد،
فرشی از زرد و نارنجی بر زمین پهن است.
رنگها در صبحی شاد، آفتاب را به رقص درآوردهاند،
و لبخند خورشید، سرودِ زیبایِ زمان است.
ریزش برگها، عطری از خزان است
که در هوا میپیچد.
امشب از دست تنهایى،
تمام خویش را درخود گُم کرده مى بینم
گُلدان زرد جوانى را ترک خورده مى بینم
ضریح عشق درچلچله مشغله ام،
مسئله دار مى بینم،
بلور خاک بی ثمر
در ریشه درخت جانم
پاییز میبینم
مرغ دل در هوای مدینه مادر
حنجره شب پاره میبینم .
شبیه بغضِ دریا
که بر شانهی موج میافتد
میشکند
و دستهایش هرگز به ساحل نمیرسند
بارانِ آبی اشک
بر ماسهزارِ خواب میبارد
موجها در آینهی خود
پیراهنِ مرا میدرند
و صخرهها
نامم را در تاریکی مینوشند
نه به مقصد رسیدهام
نه به تو
نه به فانوسِ گمشدهای در دلِ طوفان...
پاییز قول داده بود که مرا مبتلا کند
نیمۀ آبان است من خسته ام از انتظار
انگار چیزی در هیچستان دلم کم است
وگرنه من آدم خانه نشینی نیستم
عصر پاییز، وقتِ آرامِ جهان است…
وقتی خورشید خسته، پشت شاخههای زرد پنهان میشود
و سایهها روی زمین دراز میکشند،
گویی همهچیز میخواهد کمی استراحت کند؛
دلِ زمین، دلِ آسمان، و حتی دلِ آدمها.
در عصر پاییز، هوا بوی چای تازهدم میدهد،
بوی بارانِ در راه، بوی پنجرهی نیمهباز و...
بارانهای پاییزی، قصهگوترین بارانهای دنیا هستند؛
آرام میبارند، اما در دلشان هزار واژهی بیصدا دارند.
هر قطرهاش انگار یادآور خاطرهایست که نمیخواهد فراموش شود.
و وقتی بوی باران در هوا میپیچد،
جهان برای لحظهای نفس تازه میکشد.
پاییز، فصلی است برای اندیشیدن…
برای قدم زدن در خیابانهای خیس،
برای نوشیدن...
پاییز که میرسد، جهان آرامتر میشود…
انگار همه چیز در سکوتی باشکوه فرو میرود؛
درختها لباسهای رنگیشان را میپوشند و باد، موهای خستهی زمین را نوازش میکند.
هوا بوی خاک نمخورده میدهد، بوی چای تازهدم و پنجرهی نیمهباز،
بوی دلتنگی و حرفهای نگفته.
پاییز فصلِ میانِ بودن و رفتن است....
🍂
درختی مانده در بادِ خسته،
برگی افتاده، بیصدا،
پاییز آمد با چمدانِ خاطره،
و من هنوز منتظر صدای توام
در کوچههای نارنجیِ دل...