تا ولولهٔ عشق تو ، در گوشم شد عقل و خرد و هوش ، فراموشم شد تا یک ورق از عشق تو ، از بر کردم سیصد ورق ، ازعلم فراموشم شد
خواهم ز خدای خویش، کنجی که در آن من باشم و آن کسی که من میخواهم
خواهم ز خدای خویش، کنجی که در آن من باشم و آن کسی که من میخواهم
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست اجزای وجودم همگی دوست گرفت نامیست ز من بر من و باقی همه اوست
گفتا که : دلت کجاست ؟ گفتم : بر او پرسید که : او کجاست ؟ گفتم: در دل
فریاد و فغان و ناله ام دانى چیست؟ یعنى که تو را تو را تو را می خواهم