شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
لعنت به پنج شنبه و دستان بسته اشنفرین بر آن سکوت به عالم نشسته اشانگار با تو عقربه ها خواب مانده اندچسبیده ام به شعر و به وزن گسسته اشدر دیدگان ثانیه ها غرق می شوموقتی که می رسم به شب دل شکسته اشبرخیز و باز با نخ صحبت، بِکش مرابیرون، از این کلافگی عصر خسته اشفردا که تا فرا برسد باز می کشد ما را غروب جمعه و آن دار و دسته اش...! ...
نبض امروزمجور دیگری می زند ...شاخه ی ارغوانبا شبنم سرخی بر چشم زیر یوغ فاصله به تماشای باغ آلوچهنشستههر چند دیوارارمغان دوری است اماهوای تازهمی دهدبه دل پنجرهشعرهایت...