متن شاعرانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شاعرانه
مرا دوست بدار
مثل جرعههای آفتاب
که می پاشد
از دهان خورشید
آه...
چشمانت می دانند
نور
از جسارت سایه
در آب و آیینه است
که می شکند
دور تو گردیدم و ازمن شدی هی دورتر
من غرورم را شکستم تو شدی مغرور تر
تو همان شاه همیشه فاتح شطرنج دل
من همان سربازم و در پیش تو کم زور تر
گفته بودی عاشقی منظورت اما این نبود
چشم هایم میشود هردم ازاین منظور تر
اجر دارد. خنده...
دوباره صــبح و لـبخنــدِ گل ناز
ز عشقت گشته ام جـانا غزلساز
بیــا تا خود ببینی که به سویت
دلــم همچون کـبوتر کرده پرواز
حوالی یِ چشم های توام
نزدیکتر بیا،
خسته ام
از تبانی ات با سایه ام
دلم پروانه وار
با طلوعِ خورشید
می گردد به دور خیالت
و با نوازشِ نسیمِ صبحگاهی
در آسمانِ وجودم
به رقص در می آیند
گلهای آرزو
من در میان این همه ، همهمه هیچم
من مستم از خوردن کمی بی خیالی
من سرشارم از مهر
دلخوشم به اسفندی پُر از ناز
و دلم عاشقانه به هوای شهریور گرم است
گویا من در میان این همه هیچ پر از خودم .
این قلب من
نه در بارانی که می بارد
نه در پاییز خوش آب و رنگ
نه در جاده های خیس و خالی
فقط و فقط آنوقت که
زمان در گیسوانت گم می شود
و چشمانم غرق زیباییت می شود
و جانم ذره ذره برایت آب می شود
عاشقانه می...
شدم مست از شراب گیسویت و نازها کشیده ام
چگونه شرح دهم که چون تو یار زیبا ندیده ام
به باغ زندگیم آب حیات شدی چنان که در
بوستان دل شکوفه زد دوباره شاخه های تکیده ام
گر زبان قاصر و چشمها مات و درحیرتم
انصاف نیست بگویی به آخر...
من از تبار عشقم و داغ دل دیده ام
چگونه شرح دهم زِ عشق خیر ندیده ام
گویند که عشق می مست ناب است وبس
می مست ناب هیچ، تلخی اش چشیده ام
جز عشق تو عشق دیگر ی ندیدم چون
از برای تو کور گشت دل و دیده ام...
به جان و دل هنوز هست شور عشق و عاشقی
لیک از فراق یار به خلوت خویش درد میکشم
گویند به ظاهر خوش خوشان عشقم گشته است
لیک جام شراب عشق بسان زهر میچشم
مستی رسیده است به چشم و اشک و جان من
چون شراب عشق با تلخی غمت...
قصه پاییز
ای راوی قصه گوی ، غصه های خاموش
اینجا بهار خاک را نمی بوسد.
پاییز آمده حکم را بخواند ،
میان تابوت پنهان زمستان.
و در این همهمه قصه پاییز ،
زندگی بر پنجه باد می چرخد هنوز.
🥀🐝
@bzahakimi
گلم! جز «تو»، نمیخواهم سری را؛
نمیخواهم، به جز «تو»، دلبری را؛
نباشد، حسّ من، مانندِ زنبور؛
که بعد از «تو»، بجوید، دیگری را...
تو آن صبحی
که آفتابش
روی بند لباس
تاب بازی می کند
برای من
همین یک شاخه ی آفتابگردان
کافی است ...
یک خیابان پر گنجشک به پیراهن توست
دست را باز کن و بر قفسم دکمه بکش
چون طرف یک دختر است اینگونه توصیفش کنم:
قلبِ او مانند گلبرگهای شبنم نازک است
از ثمر آن موی تو،یک مخمل نرمینه است
یک نگاهت ارزشِ صد باره دیدن میدهد
خنده ات جان گیردُ جانی دوباره میدهد
تو هم مثل منی؛ دلتنگ و خسته
درون سینهات، مهری نشسته
از احساسِ دلت، گل میتراود
به دشتِ باورِ من، دسته دسته
پرترنّم گشت با بارانِ عشق
باغ در باغِ گلِ یاسِ دلم
با خیالِ صورتِ نازِ نگار
سینهام، درگیرِ حسّی، ناب شد
حالا که اردیبهشت
از دست زنبقها افتاد
تو با قدمهایت
خواب پروانه ها را
بهم نریز
شاید در گوشه ای از این بهار
سهم من از تو
همان برکه ی خمار آلود باشد...
وقتی که ازچشای تودورباشم نازنین ترجیح میدم بمیرم یاکورباشم نازنین مگه میشه عزیزم ازدیدن توگذشت نذاربیشتربمونم اسیرغصه واشک
چشمتان بادا برای خوب دیدن، پُرسو
حسّتان بادا به شعرِ ناببودن، دلجو