دوشنبه , ۱۹ آذر ۱۴۰۳
دل رنجورِ مرا نیست به غیر از تو دوا اوحدی مراغه ای...
پریدم باز،از،خوابی شبانهکه پر بود از،خیالی عاشقانهسر. ذوق آمدم. با دیدن تودویدم در هوایت کودکانهقلم بر داشتم از،دل نوشتمنوشتم از،سر شوقم. ترانهتمام بیت بیتش را سرودملطیف و دلنشین و شاعرانهعجب بزم قشنگی بود امشبزدم بر تار گیسو دلبرانه بدست تیر مژگانت گرفتیدل پر شور و شوقم را نشانهغزل آغاز،شد آنجا به نامتزدم دل را به نامت عاشقانههمین طرز،نگاهت شاعرم کردشدم مجنون لیلای. زمانهاعظم کلیابی بانوی کا...
لباسِ دامادی؟نه مادر!فقط اندوهبه اندامِ این روح می آید...«آرمان پرناک»...
گیسوی پریشانِ تو ای دخترِ مهتاب!بَر هم زده قانونِ شبِ دلهره ها رارضاحدادیان ۱۴۰۳/۶/۱...
همچو بارانی که در پاییز،باریدش به مهرچشم مان بارانی و بارانمان آبانی استحسن سهرابی...
غم ایّام مخور ساقی و پر کن.... ز می ات، جام سیمین مرا.....چونکه این عالم فانی....به خدا هیچ نیرزد....که دل آزرده ز ایّام شوی............حسن سهرابی...
تمام وسایل خانه را فروخته امتنها یک عکس ماندهعکسِ تولدت، ما دوتا، روی مبل، در آغوش هم...خانه روشن استبا همان شمع های کیکنگران من نباشامشب همهمینجا، روی مبل، در آغوش تو می خوابم«آرمان پرناک»...
هزار بار صدای در آمد. هر بار پای پیاده دویدم. هزار بار این در باز شد. هربار تو نبودی... دنیاکیانی...
مرا به پلّه ی اوّل نبر، حرامم کن! /دوباره نیش بزن مارِ من، تمامم کن...«آرمان پرناک»...
قصه ای پر غصه از اندوه و مرگ است ،یا که درداینکه خواهر یا برادر،روبرویت ساز جنگی سَر کُنَد.....................حسن سهرابی...
از شراب چشم تو من همصدا با موج دردجرعه ای می نوشم و دل را به دریا می زنم..........................حسن سهرابی...
غصه کم کن چون در این ((دِه))پیروان حزب بادجز تباهی و سیاهی ،رَه به جایی کِی بَرَند..........................حسن سهرابی...
یک آستینم دیریک آستینم دور خیاطباشی!این چه لباسی بود برایم دوختی !؟«آرمان پرناک»...
در کوره ی نبودت /سخت می سوزم و می سازم /که روزی /پخته ترین «دوستت دارم» را تحویل بگیری /«آرمان پرناک»...
دست خودم نیستکه پوستِ نگاهم،به نگاهت چسبیدهنمی توانمنمی توانمحتی یک پلکاز تو جدا شوم«آرمان پرناک»...
توانگور فشاری می دهیمنگلوی طنابِ دارعجیب استحتیدر خواب همبا من لج می کند دنیا«آرمان پرناک»...
دستی به قلب و دست دیگر روی پیشانیاین نرگسِ پیراهنت رسماً مرا کشته !!«آرمان پرناک»...
می گویینزدیکم نیا،صفرهایم به تو هم سرایت می کندآخر عزیز منکدام سربازِ برجکی را دیده ایکه از تنهایی بگذرد؟«آرمان پرناک»...
من میخِ محبت رابرای قابی رویاییبه دیوارِ عشق کوبیدم،یک نفر دیگرکلاهش را به آن آویخت ...«آرمان پرناک»...
خوبست!برایش شال ببافکلاه ببافقصه بباف !!خوبست لااقل,یک سرنخ خوبی,یک سوزن از تو,به یادگار دارم,سوزنی کهقلبِ پاره ام راپاره پار ه تر دوخت ...«آرمان پرناک»...
دلگیرممثل پنجره ای غمگینکه دست به چانه،چشم به راهِ باران است .. عبیر باوی کتاب وُجوم...
شاید شکسته دنده و دندان و دل کبود ...باجی نمی دهم به شغالانِ شبهِ شیر !!«آرمان پرناک»...
بانوی اساطیری!کجای قصه ی بی چترمگم شده ایکه هیچگاه به چشم نمی خوری ؟ ...«آرمان پرناک»...
خداحافظ شب های روشنخداحافظ ناستنکای منپیوند با جدایی،سهم من از دنیا بود ...«آرمان پرناک»...
زیبای ناپیدا،دل مارا عشق تو جان سوخته کرده است،در مسیر فراق،باز آی ،که تیر ، آتش بی امان می دهد مرا...
با استخوان هایم برقص روزی آن ها زنی بودند با گیسوانی طلایی...زهره تاجمیری...
چشم ها به تنهایی خودشان را فریاد میزنند نیازی به لب و زبان ندارندحتی به بدن و دست...میتوانند حرف بزنند،ببوسند،در آغوش بکشند،متنفر باشند و یا عشق بورزند.آن ها جزئی از من نیستند..بلکه یک امپراتوری مستقل هستند.زهره تاجمیری...
راه می رفتم باز، در مسیر هر روز با همان دلتنگی، با همان آه و سوز همه از دم تکرار همه دل ها بیمار همه جا تیره و تار همه در فکر فرار ابر، یکدست سیاه آفتاب گم کرده راه ناگهان آهسته تو سلامم دادی روشنی پیدا شد پر شدم از شادی زندگی زیبا شد(محمد فرمانرضائی)...
اُمیدِ هیچ مُعجزی زِ مُرده نیستزِنده باش....
کاش می دانستم چیستآن چه از چشم تو ، تا عمق وجودمجاری ست......
آری مُرده اماما دستِ جوهرم بلند است،و این شعرها که میخوانیحاصل مُردن های پی در پی منقبل از به خاک رفتن است...زهره تاجمیری...
نه ! /اینطوری نمی شود ، /نه ! /باید /کوله ی خالیِ سنگینم را /بار دیگر بگردم /مگر می شود کسی که دوستش داری /برای شب های سردِ پادگان /روزهای گرمی نبافته باشد؟! /آرمان پرناک...
قلبِ من چون چاهِ خشکی در مسیرِ کاروان ☘︎ ☘︎هر کسی آهی دعایی یوسفی انداخته ☘︎ ☘︎آرمان پرناک...
افتاد سنگِ چشم تو در ذهنِ برکه امتا حلقه حلقه ، دایره ها را بلد شدم رضاحدادیان ۱۴۰۳/۱/۷...
با تو مرور خاطره ها را بلد شدمراه شکست دلهره هارا بلد شدمرضاحدادیان ۱۴۰۳/۱/۷...
عبور، اخرِ سر اتّفاق می افتدبه هر بهانه ، سفر اتّفاق می افتدرضاحدادیان...
آری،همه باخت بودسرتاسر عمردستی که به گیسوی تو بُردم ،بُردم!...
تو فقط یک بار زندگی می کنیاز تمام ذرات این پدیدهٔ شگفت انگیز که بهش هوشیاری می گوییم، لذت ببر و خودت رو توی حسرت و پشیمونی چیزی که قبلاً داشتی غرق نکن.بهزاد غدیری...
ساحل بی تاب آرامش،شود حیران،ز طوفانی که چشمانت کند ویران ،غم شبهای بی پایان.ولی دانم !شراب سرخ لبهایت ، کند سامان ، همه موجهای سرگردان،در این دریای پر طوفان.نفس می گیرد از تقدیر،از این تقدیر بی تدبیرهجوم ساحل زیبا،به دست ساحر شیدا.........................حسن سهرابی...
به تو گفتم : گنجشک کوچک من باشتا در بهار تو من درختی پر شکوفه شومو برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمدمن به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدممن به خوبی ها نگاه کردمچرا که تو خوبی و این همه اقرار هاستبزرگترین اقرارهاستمن به اقرارهایم نگاه کردمسال بد رفت و من زنده شدمتو لبخند زدی و من برخاستم...
تنگ غروب است و کسی در جاده انگارجز سایه ی پشت سرم ،ثابت قدم نیست رضاحدادیان...
انزجار از خیالمان دور استطالعِ هردوتایمان جور است"بِسْمِ رَبِ عَیونِکَ حُبۍ"چشم تو مثݪِ صبحِ پر نور است[من سراپا توام،،، سراپا عشق...تو سراپا منی،، سراپا منابتدا با من ،،، انتها با منتن به تن ، ما همیم و ما ازهمکه تویۍ راه طۍ شده تا من![باز در من تویی ، تویی درمن..._برشی از شعر...
امشبمیز کافه ای کهدست هایمان را به هم رساندگل داد....
یش از آن که واپسین نفس را برآرم، پیش از آن که پرده فرو افتد پیش از پژمردن آخرین گل برآنم که زندگی کنم برآنم که عشق بورزم برآنم که باشم......
بگو چگونه شکوفا نشوم ؟مجاور فوکو و تودورف که رخنه کرده ای در زاویه دیدشان و به اعجاز می کشانی انگشت های جهان را دست پروده ی گدام درخت تناوری؟که جوانه را خوب می فهمیمریم گمار...
بی تو...انگیزه ای برای بیدار شدن نیستبا خیالت اما باید خوابید.!صبحِ بدونِ تو ، ارزانیِ آدمها...دلِ من خوابِ تو را می خواهد💗بهزادغدیری...
و من هر روز الفبای گیسوی تو را می خوانم......
تو نباشی، همه جا تنهایم آریا ابراهیمی...
در هر بهار، جهان پر از حسرت آزادی می شود، در لحظه ی خیره شدن کرم خاکی، به جرقه ی پرواز پروانه در آسمان صاف. مهدی بابایی( سوشیانت)...
آتش افتاد به جان وبه جهان از پی توقدحی غرق شرابم که پرم از می توبه سر زلف تو سوگند که در قبله گهتبهر غم ناله کنم همچو نوای نی توساده بودست دلم ،باخت بتو قافیه رامی رود سوز زمستان به سراغ دی توهرکه باشد به دل و دیده خمار لب یاردر طوافت برود سوی دیار ری تو؟من به جان آمدم ازحسرت گلخنده ی تومات و مبهوت بخوانم غزلی در طی توداود شمسی...