پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
جان دلم...بیا میان این همه قصه تلخ عاشقی استثنا باشیم...بیا قصه ما اینگونه به پایان برسدکه وسط یک روز سرد زمستانی که فقط خودم و خودت در پارک نشسته ایمدست در جیب کاپشن من کنی و ببینم حلقه ی پرنگین و زیبایی را در دستم انداخته ای...با ذوق نگاهت کنم...بگویی با من ازدواج میکنی؟بگویم جانم فدایت، نیکی و پرسش؟بیا قصه ما این گونه تمام شودکه صدای ساییدن قند ها بالای سرمانزیباترین صدای زندگی مان شودو وقتی عاقد میپرسد وکیلم؟ اصلا فراموش...
از استثنائات است که کسی را به خاطر آنچه که هست دوست بدارند.اکثر آدمها چیزی را در دیگران دوست دارند که خود به آنها امانت می دهند.خودشان را، تفسیر و برداشت خودشان را از او!گوته...