چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
ابر و باران و یارمن و یک زن میانسال عقب تاکسی نشسته بودیم. یک مرد چهل و چند ساله هم جلوی تاکسی کنار راننده پا به سن گذاشته نشسته بود. باران به شدت می بارید و برف پاک کن ماشین با سرعت کار می کرد. زن میانسال گفت: «خدا رو شکر که این بارون اومد والاخفه می شدیم.» راننده پیر گفت: «بارون همه چی را می شوره با خودش می بره... آدمو شاد می کنه.»مردی که جلو نشسته بود زیر لب گفت: «همه رو شاد می کنه جز من.»راننده گفت: «چی گفتین؟» مرد گفت: «بارون م...