تو مرجانی تو در جانی تو مروارید غلتانی اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی
نیست مرا ز جسم و جان در ره عشق تو نشان
اندر سرم از شش سو سودای تو می آید
بی تو متروکه و بی رهگذرست کلبه من با تو آباد شود کلبه به ویرانه قسم
اندر دل من درون و بیرون همه اوست
تو به گوش دل چه گفتی که به خندهاش شکفتی
گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست ، نیست گر تو پنداری مرا بی تو قراری هست ، نیست
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود
من نکنم نظر به کس جز رخ دلربای تو
گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده کرد بوسه بده به چشم او بر لب ما که این چنین
نیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل من
هر جا که رَوی نشسته ای در دل ما
چونست به درد دیگران درمانی چون نوبت درد ما رسد در مانی
اما بهار من تویی من ننگرم در دیگری
دست به دست جز او می نسپارد دلم
سپارم به تو جان که جان را تو جانی
آنکه عشقش به نفس باده دهد باز تویی
امشب منم مهمان تو دست من و دامان تو یا قفل در وا می کنی یا تا سحر دف می زنم
وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم بند را بر گسلیم از همه بیگانه شویم
خیمه بزن بر قلب من صاحب این خانه تویی
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من دل من داند و من دانم و دل داند و من
چه کرده ای تو با دلم ؟ که ناز تو نیاز ماست
از همه هستی تو جدا در گوشه ای از جان و دل و یاد منی
وحدت عشقست این جا نیست دو یا تویی یا عشق یا اقبال عشق