باز غربت مهجور آن دعای سپید که خدا... یا نخواست... یا نشنید باز گنجشک کوچک عشق... پنجره باز شد ز من ترسید شب آرزوها بود و ما بیدار *** مرغ آمینمان چرا نپرید؟ هر دو بودیم اما حیف من پر از تصمیم ، او پر از تردید چشم اشکبارم خیره...
گر لبی پر خنده داری با خود و با دیگران عاقبت دست طبیعت اشکبارت میکند