سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
باز غربت مهجور آن دعای سپیدکه خدا... یا نخواست... یا نشنیدباز گنجشک کوچک عشق...پنجره باز شد ز من ترسیدشب آرزوها بود و ما بیدار *** مرغ آمینمان چرا نپرید؟هر دو بودیم اما حیفمن پر از تصمیم ، او پر از تردیدچشم اشکبارم خیره بر دیوارقاب عکسی که داشت میخندیدمنم آن آدمی که بی حواشد به دنیای سیب ها تبعیدلعنتم بر زبان تلخی کهبگذاری روی غصه اش تشدیدراوی ما کلاغ قصه شد وخبر خوش ز قاصدک نرسید ....
گر لبی پر خنده داری با خود و با دیگرانعاقبت دست طبیعت اشکبارت میکند...