سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
آدمی که تو وجودش بذر تردید کاشته شده و توانایی هاشو نادیده می گیره؛ در هر زمینه ای هم که بخواد پا بذاره؛ خودشو ناکافی می بینه. برای این که موانع سر راهشو برداره؛ باید خودشو کنار بزنه، چون اولین مانع خودشه.حالا فرض کنید که آدمای دور و برش هم، این حسِ ناکافی بودن رو براش ایجاد کنن در نتیجه بیشتر اوقات، پر از انرژی و امید هستن و لبخند از چهرشون محو نمی شه ؛ در واقع این گونه شرایط اونا رو تبدیل کرده به یه بازیگر ماهر، به طوری که هر اندازه خودشون...
تردید بادکنکی ست نخ به شاخه ی ایمان دیر یا زود باد یا شاخه یکی از تردید می جنبد آرمان پرناک...
از تو وفاداری که به جزء ... تردید نیستاز تو وفا خواستنم به جزء ، تهدید نیستپیر شدم با تو در محبس خود هیچ نیستکنج دلم جابی که به جزء خورشید نیست...
پنجره نالید و کوچه در تردید وابر هم بارید و معرکه برپا شد!شیما رحمانی...
در آن تردید در آن حس پر از دردآسمان ریز باریدکسی چه می داندشاید قطره ی باران بشویدرُح مهتاب را... (فروغ گودرزی)...
از آسمان من ترس می باردچکه های نازک تردیدکوررنگی ام وبالی شدآسمان مگر آبی ست؟...
شکسپیر:تردیدها به ما خیانت می کنند،تا به آنچه که لیاقتش را داریم نرسیم......
شدی قاتل به احساسم ، ولی من دوستت دارمنَشُد یک لحظه اِی جانا که از تو دست بردارمتمام فکر من این شد که دستت را بگیرم دستبرای خواهِشِ قلبم پر از تردید و اصرارم...
هیچ چیز ... مرا راضی نخواهد ساخت و تردید چه کنم ها بر فراز خانه های تخیلشادمانه رقص خواهند کردمی دانم ...تنها یک خیال خوشساعت های منزوی را ...به انتهای شب امتداد خواهند دادمن باران غمگین روزگار رادر پس پرده های به ظاهر آرامدوست بازی خواهم کردای وای سایه ها ...ای وای ترنم تنهایی ...ای وای سکوت هفت گانه ی هفت چنارفهم سایه ها آسان نیسمن کجا مانده امزمان و مکان کجا !؟رعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
حکم می دهد اسفند: --گیسوانت در بند بماند!فروردین اما،،،تردید می کند....نومیدی؛چیز بدی ست...می دانم، می دانمهیچ اردیبهشتی\عطر گیسوانت راآزاد نخواهد کرد! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
خستگی روی شانه های نگاهمسنگینی می کنداما هنوز در سکوت مبهم این شبآوازه ی زیر لب خیالی ترین تردید روشنمکه فردا ، با تو می رسد آیایا دوباره فقط صبح می شود...جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
در سراشیبی عمر، بی گمان دعوت شدم.در برش تقدیر، شیب پر از هراسم را درک میکنم، که چگونه میتوانم ادامه دهم .تقویم زندگی پر بارم را مینگرم ،وارد میانسالی شدم. برحه ای از فصل نو و جدید شدم ،می توانم ذهنیتم را به عینیت ببینم.و با تدبیر به آن بنگرم ،آینه اتاقم سخن از تصویری خسته و پر از تجربه میدهد ، مدام از سیر جوانی میگویید. از گذشت زمان،از اتمام فصلی ،که پر از جنبش و حرکت بود. انگار ندیدمش،بی گمان افکارم بهم میریزد. ودر اوج مهارت در کنترل آن از خودم...
و قصه ی من، از بغض و اندوه و ناباوری شروع شد.از اندوه درد تو،از وحشت نقصی که نمی توانستم جراحی اش کنم.من همه ی احساسم را یک جا کنار تو می باختم.و تو می خندیدی...سر من پر از خیال بود، پر از ترازو، پر از خط کش.خط کش هایی که تو در آن ها زیبا نبودی.که نمی شد یک روزی پشت بنز بنشینی، که استاد دانشگاه بشوی، که به تعریف مقیاس آدم ها بدرخشی،... من با تردید پیش آمدم و تو به شور دستم را کشیدی.پشت بنز که نه، پشت کالسکه ات برایم دست تکان دادی....
تردید و ترس دزدان آرزوهای شما هستند ، با شجاعت رویاهایتان را در آغوش بکشید...آریا ابراهیمی...
از تو چه پنهانگاهی به او فکر می کنمو مثل کودکی که با سبدی بزرگستاره ها را می چیندغمگین می شومنمی دانم چه کسی به من گفته بودکه ماه درون حوض زندانی نیستیا خورشید کارش این نیستاینهمه از کوه بالا بیاییدکه فقط مرا بیدار کندشاید خودم فهمیده بودمکه سبدم خالیستو ستاره هاهر بار که دستم را بالاتر می برمبیشتر چشمک می زنندراستشاین روزها که به او فکر می کنمبیشتر می ترسمو فهمیده امهر که دست او را بگیرددیگر به زندگی برنمی...
میان این همه آغوشِ باز،تو بیا و شانه باشمیان اینهمه تردید تو بیا و اطمینان باش دست باشمیان این همه بی رحمی تو رحم باشمیان اینهمه بغض تو نوازش باشمیان این اجبارهای تلخ تو بیا و شیرین ترین اتفاق باش.میان اینهمه دیوار اینهمه سقوط تو بیا و آینه،آب باش.میان این همه آغوشِ باز،تو بیا..!تو بیا و شانه باش. . ....
بهتر است ساکت باقی بمانی و یک احمق به نظر برسی تا اینکه سخن بگویی و تمام تردید را از بین ببری....
یک چند زمانه ام به تردید گذشتو ایّامِ دگر به بیم و امیّد گذشتزین واژه به واژه دگر ، آواره ،عمرم همه ، در وطن ، به تبعید گذشت...
تنها چیزی که باعث میشه درک ما از فردا محدود بشه، تردیدهامون نسبت به امروزه...
عقاید نو همیشه مورد تردید قرار دارند، و اغلب بدون هیچ دلیلی و فقط چون که پیش از این متداول نبوده اند، با آن ها مخالفت می شود....
یک مشت تردیدم که در باور نمیگنجماز بس گم ام روی زمین دیگر نمیگنجمپس می زند حتی قطار زندگی من را پُربارم و در کوپه ی آخر نمی گنجمته مانده ی بغض غریب فصل پاییزمانقدر سنگینم که در آذر نمیگنجمتا بی نهایت میبرم اندوه رفتن راسیل ام که در این چشمهای تر نمی گنجمحجم وسیع خاطرات داغ و پرشورم سر می روم دیگر درون سر نمیگنجمهر تکه ام آهنگ جنگ تازه ای داردصدها من ام درقاب یک پیکر نمیگنجمو...
طاعونی از تردید افتاده ست در دینمحتی به آغوش تو مدت هاست بدبینم......
از سرخی تردیدتا آبی عبورپلی استکه همه از پا نهادن بر آن هراس دارند...
در علم نجوم باز تجدید شدهاین مرتبه هم دچار تردید شدهبانو بِگذَر از جلوی شیخ محلتا این که بر او حتم شود عید شده...
هرگز نباید راجع به چیزی تردید داشته باشید که هیچ کس در موردش اطمینان ندارد....
باز غربت مهجور آن دعای سپیدکه خدا... یا نخواست... یا نشنیدباز گنجشک کوچک عشق...پنجره باز شد ز من ترسیدشب آرزوها بود و ما بیدار *** مرغ آمینمان چرا نپرید؟هر دو بودیم اما حیفمن پر از تصمیم ، او پر از تردیدچشم اشکبارم خیره بر دیوارقاب عکسی که داشت میخندیدمنم آن آدمی که بی حواشد به دنیای سیب ها تبعیدلعنتم بر زبان تلخی کهبگذاری روی غصه اش تشدیدراوی ما کلاغ قصه شد وخبر خوش ز قاصدک نرسید ....
عقاید جدید تنها به این دلیل همیشه مورد شک و تردید قرار می گیرند و اغلب با مخالفت مواجه می شوند که قبلاً رایج نبوده اند....
تا میتوانیم دوست بداریم ، زمانه درنگ و تردید و اما و اگر نیست ؛ وقت تنگ است و فاصله بین بودن تا نبودن بسیار اندک ! انگار باید دیوانهوار دوست داشت و عاشقی کرد از بس همهچیز به آنی وابسته است ......
هر تصمیمی میگیری، بگیر. ولی یا باتمام وجود پاش بمون، یا کاملاً بیخیال شو! دو دل بودن، آدمو نابود میکنه...
تاریخ فلسفه خشمگین است از مقتضیاتِ زندگی و شناختِ ارزش های آن،چنانکه باز ایستادن در کنارش را هم خوش نمی دارد.هم چنین فیلسوفان در وجودِ جهانی، به شرطِ بیگانه بودن با جهانی که ما در آن زندگی میکنیم، و به شرط آنکه برای رسیدن به آن جهان مجالی بیابند، هرگز تردیدی به خود راه نداده اند....
من باید بوکوفسکی می شدمو یا کارورلاجرم امیر آقایی شدم!غوطه ور میانِ کاغذها و نوشته هایِ بی شمارم.نه شاعری به غایتنه کتابخوانی به تمامی،در این میانه یِ تردید و تناقضشعرهایی مرا سرودو من هم شعرهایی را. با این همه اماراضی امچندان که خود می دانم،و این سیاهه ها که بعضأ می خوانیدشرحِ حالِ شاعری ستکه تنها با کاغذ هاشروطی نانوشته دارد،و همین....
من آن سرباز دلتنگمکه با تردید در میدانبرای هیچ و پوچ از دست خواهد داد جانش را...