شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
نگارم میخرامد دادِ آهو میرود بالاطلا میپوشد و نرخ النگو میرود بالاخیالش بگذرد از کوچه ی درویش مسلک هاصدای ناله یِ هی های و هوهو میرود بالانمیدانم قبولم کرده مَردِ قصه اش باشم؟از او میپرسم و هربار ابرو میرود بالابرای درک او دیوارها باید فرو میریختولی در شهر ما هی برج و بارو میرود بالامن آن لبخندها را زیر آن چادر پسندیدمنبینم چادرت یک روز یک مو میرود بالا!...
مادرم پیامبری بود ...با زنبیلی پر از معجزهیادم نمی روددر اولین سوز زمستانیالنگویش را به بخاری تبدیل کرد...!...