تو را دل برگزید و کار دل شک برنمی دارد که این دیوانه هرگز سنگ کوچک برنمی دارد! تو در رویای پروازی ولی گویا نمیدانی... نخِ کوتاه دست از بادبادک برنمی دارد! برای دیدن تو آسمان خم می شود اما برای من کلاهش را مترسک برنمی دارد اگر با خنده...
لبخند زدی فکر انار از سرم افتاد لرزیدم و از شانه ی من ارگ بم افتاد تا چشم گشودم دلم از شوق تو سر رفت تا پلک زدی حادثه ها پشت هم افتاد تا بافه ی گیسوی تو در باد رها شد در کار گره خورده ی ما پیچ و...
برایم آبشاری ریخت روی شانه ها ،امّا حواسم پرت بود و باز جریان را نفهمیدم....
من منتظرم، شانه ی من ساحل امنی ست آماده ی آن لحظه که لنگر زده باشی
نگارم میخرامد دادِ آهو میرود بالا طلا میپوشد و نرخ النگو میرود بالا خیالش بگذرد از کوچه ی درویش مسلک ها صدای ناله یِ هی های و هوهو میرود بالا نمیدانم قبولم کرده مَردِ قصه اش باشم؟ از او میپرسم و هربار ابرو میرود بالا برای درک او دیوارها باید...