چهارشنبه , ۲۱ شهریور ۱۴۰۳
یک مشت تردیدم که در باور نمیگنجماز بس گم ام روی زمین دیگر نمیگنجمپس می زند حتی قطار زندگی من را پُربارم و در کوپه ی آخر نمی گنجمته مانده ی بغض غریب فصل پاییزمانقدر سنگینم که در آذر نمیگنجمتا بی نهایت میبرم اندوه رفتن راسیل ام که در این چشمهای تر نمی گنجمحجم وسیع خاطرات داغ و پرشورم سر می روم دیگر درون سر نمیگنجمهر تکه ام آهنگ جنگ تازه ای داردصدها من ام درقاب یک پیکر نمیگنجمو...