جمعه , ۲۰ مهر ۱۴۰۳
چو خوش است از راه برسییاد آبان بروَد، بوسهٔ آذر برسدارس آرامی...
با مهر بیا که آذر ، بی مِهر پا به خانه بخت نمی گذارد .حجت اله حبیبی...
پاییزدارد آخرین نفس هایش را میکشد و دگر عمری باقی نمانده! اما در آن سو زمستان آبستن است! ودرانتظار دختری سفید رو به نام آذر نشسته است....!Sogol...
عمر به آذر می رود دی ماه و اسفند نیز هم رفتن مهرش ز دل، بشنو ولی باور نکن ارس آرامی...
به امید آذر آمدم و باران هم کاری نکرداین پاییز به دل چه حیله ها دارد؟!ارس آرامی...
و اما آذر ...پر شانس ترین ...خوش بین و مثبت اندیش ترینماه فصل پائیز با قدم هایی آهسته و طولانی تر از مهر و آبانروی پله های خوش آمد گویی زمستان قدم می زندآذر دانه های انار را از شنبه تا جمعهاز صبح تا شب ...در دامن آخرین ماه فصل جمع می کندتا آهسته و پیوسته آخرین شب پائیز را یادآوری جشنی باشدبرای دلهایی که حضوری گرم ...در دل مشترک پائیز و زمستان را دوست دارندرعنا ابراهیمی فرد...
مهر با رفتنت شروع شد آبان با نبودنت طی...برای آذر در این خانه را باز میگذارم چمدانت را پایین پله ها بگذار خودم برایت تا خانه می آورم • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
آغوش بگشا تا مرا در بر بگیریاز هرم جانسوز تنم آذر بگیرییک شب بیا برروی مرداب خیالمتا بوسه از گلهای نیلوفر بگیریآرام بنشین روی بال خاطراتمتا بر فراز آسمان ها پر بگیرییک عمر بی تردید در مستی بمانیاز شهد لبهایم اگر ساغر بگیریهمچون نگینی بین دستان تو باشمتا دور من را مثل انگشتر بگیری...
بغ کرده مترسک سر جالیزماز غصه ی بی همنفسی لبریزمخش خش همه برگهای آذر هم ریختدلتنگ خداحافظی پاییزم...
صبح است و دلم به مهر باور داردآبان که گذشت دل به آذر داردپاییز برای من شده این تعبیر:"فصلی که فقط خاطره در سر دارد"...
مثل پرستوها مرا درگیر هجران میکنیمن را به ناز و قهر خود شیدا و حیران میکنیبا موج گیسویت مرو ، رحمی بکن برغیرتماین شانه ی مردانه را آخر تو ویران میکنییک شهر گر کافر بوَد مومن شود با خنده اتهر کافری را ای صنم آخر مسلمان میکنیاز این همه زیبایی و عشاق مجنونت مگوبا اینهمه عشق و وفا من را هراسان میکنییکبار لبخندی بزن ،ای جان فدای مقدمتاین خانه ی ویرانه را پس کی چراغان میکنی؟یک روز پاییزی و مغروری ،شبیه آذریروزی دگر با ...
بی مهری روزگارمان تکراریستتقسیم به فصل از سر ناچاریستپاییز قشنگیش به این غوغاهاستآذر شده و هنوز مهرت جاریست...
آذر جان زودتر بیا...بیا ؛اما یادت نرود که توشه ات مثل مهر و آبان نباشد...نکند با خودت غبار بیاوری !فراق نیاوری که در پاییز بیچاره میکند..سوز بسیار را هم در چمدانت نگذار، اینجا خیلی ها کسی را ندارند که وقتی سردشان شد ،ها کند دست هایشان را ...اما در عوض،با خودت خنده های از ته دل ، خواب های شیرین ، باران ها مست کننده، هوای دو نفره همراه کن ...آذر جان لطفا مهربان تر باش !اینجا خیلی وقت است که حال دلها خوب نیست...!...
زیستنم قصه مردم شده است یک \تو \وسط زندگی ام گم شده است ...علیرضا آذر...
بوی یلدا را میشنوی؟انتهای خیابان آذر…باز هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان..قراری طولانی به بلندای یک شب..شب عشق بازی برگ و برف…پاییز چمدان به دست ایستاده!عزم رفتن دارد…آسمان بغض کرده و می باردخدا هم میداند عروس فصل ها چقدر دوست داشتنیست...کاسه ای آب می ریزم پشت پای پاییز... و… تمام می شودپاییز، ای آبستن روزهای عاشقی،رفتنت به خیر...سفرت بی خطر...
نظم جهانی را به هم میریزدسوز آذر چشمانتنگاهم که میکنی زمستانم بهار می شود...
نکاح آذر با حضرت پاییز را می بینی؟!ب گمانم برگ ها رقاصان دعوت شده اند......
آذر بود و بادهای همیشگی اشحواسم پرت تو شد!تو را که دیدم ....فراموش کردم کلاه دلم را بگیرم!...
به مخمل گیس یلدایی که داریبه رقصان برگ غوغایی که داریتو پاییزی و باید هم ببالیبه "آذر" دخت زیبایی که داری...
می خواستمبا توپاییز را ورق بزنمآذر آتش به جانم زدحالا سالهاستبدون توقدم می زنموپاییز تمام نمی شود...
می بینی؟ انگار آذر کل غم پاییز رو بغل کرده و داره توی شهر می چرخه.درست وقتی داری با دردات کنار می آی، آذر می رسه تا بگه دلت برای تموم دردات تنگه.شیما سبحانی...
بی مهری روزگارمان تکراریستتقسیم به فصل از سرناچاریستپاییز قشنگیش به این غوغاهاستآذر شده و هنوز مهرت جاریست...
و آذر از آخرین نفسِ های پاییز معصومآغاز می شود!ِتا که پرقصیده ترین رقصش را با باران و آفتاب هماهنگ شود!وپاییزی که دلواپسانه ترینترانه هایش را با زُبدگی هرچه تمامتردر بوته های پنهان از برای دُرناهای فیروزه ای آذر بانوحماسه سرایی می کند،آذر دخت ،نقطه ی پایانیتمام ِ زردها و نارنجی ها، آماده میشودتا جامِِ فاخری که گام های فرصت کوتاه ی پاییز،با رعشه، بر الماس ِ احساسش با سرعتی عجیب تکثیر می شود را در قالب پیغامی از صدها کاکلی ِ...
از قابِ پنجره ی پاییزبه تماشایبارانِ برگهاکورانِ دردهاو دورانِ قحطی زده ی مهربانی نشسته امشاید هنوزدرختی بیدارشاخه ای پر بارو برگی سبزبرای آمدنت خودنمایی کندمیگویم آذرمرگ به تن کرده استاگر نیایی...،کارِ پاییز دیگر تمام است...
پاییز هزار برگ دفتر شده است باران زده و خاطره ها تر شده است با طعم انار و یک بغل خرمالوبرخیز که باغ، غرق "آذر" شده است شهراد میدری...
پاییز از دلشوره های دخترش هرسال غمگین استاشکی که می ریزد برای آذرش برگونه آذین استبادی وزید و قاصدک با شاخه ای از دردهایش گفتزردی هر برگی که می افتد زمین داروی تسکین است...
همیشه ازم می پرسید:-چرا انقدر از موهای باز و پریشون خوشت می اد؟ بهش لبخند می زدم.می پرسید:-واسه چی بعضی روزا... وسط بعضی فیلما... با یه سری آهنگا... یهویی و بی دلیل حالت عوض می شه؟بهش لبخند می زدم.حتی یه نصفه شب برفی، وقتی که داشتیم بچه ی مریضمون رو که توو تب می سوخت و گریه می کرد، روی موتور می بردیم درمانگاه، ازم پرسید:-تو که انقد از سرما بدت می اد، چرا به همه می گی عاشق سرد ترین ماه پاییزی... چرا عاشق آذری؟من به دستای سُرخم نگاه...
دخترِ پاییزی اما داستانش فرق دارد با تمامِ دخترانِ زندگی ات...یا از مهر آمده تا با مهربانی اش رخنه کند در تک تکِ لحظه هایت...یا با آبان آمده تا احساساتِ پاکش را به پای زندگی ات بریزد...و یا در آذر چشم گشوده تا با لجبازی های عاشقانه اش نور شود در،چشمانِ خسته ات را....دخترِ پاییزی آمده تا یک عمر،بی باده مست کند جانت را....مبادا بِشکَنی جامِ احساساتِ قشنگش را...مبادا باران باشد و دست نشوی در دستش...مبادا غروب باشد و پا نشوی برای پیاد...
جانانِ پاییزی اماگر نباشیهر سالچطور به پاییز بگویمخداحافظوقتیتو زادهٔ آذری...
محبوبِ پاییزی امنگرانِ آمدنِ یلدا نباشتو که باشییلدا آخرِ آذر نیستشروعِ خواستن اتیک دقیقه طولانی تر است...
پاییز تب کردهاز گستاخی های دخترشاز آذری که حالا بی پروا پاتند کردهاز این عشق ممنوعهاز دلبستگی ته تغاری اش به آفتاب تنبل زمستانبی خود نیست کهآذر هرروز بیشتر یخ می زندمی خواهددل قندیل بسته ی پسر زمستان را ببردبیچاره آذر نمی داندایل و تبار فصل سردهمگی می بارند برای رویشبرای سرسبزیبرای بهاربرای اردیبهشت و عطر بهار نارنجشنه برگ ریزان خزانشاید هممی داند و خودش را زده به کوچه علی چپبه همان جایی کهگاهیهمه مان برای ...
آذر میرودپاییز میڪَذردزمستانِ سردِ بے تو بودنمیرسد ،از همین حالا ماتم زدھ ےروزهاے در پیشم ......
دختر پاییزی عزیزمدستت را در دستان پر توان مهر بگذار شرط میبندم او هوایت را خواهد داشت و آبان لب های سرخ تورا خواهد بوسیدو به گونه های زردت رنگی از عشق خواهد زدو امان از دیوانگی های آذر از بس دلش برایت ضعف می رود تب می اندازد به جان پاییزگر میگیرند و نارنجی میشونددختر پاییزی عزیزم پاییز هارا بمانپاییز هارا زندگی کنو سپس از گیسوان بلند یلدا بالا بیاآن بالا در گوشه از قلب زمستاندر انتظارت نشسته ام... ...
خیره سازد چشمها را رنگ زیبای خزان زنده بادا زندگی در آذر و مهر و اَبان...
قلبم تیر می کشیداز شهریوری کهمهر راقربانی آذر کرد .......
یک مشت تردیدم که در باور نمیگنجماز بس گم ام روی زمین دیگر نمیگنجمپس می زند حتی قطار زندگی من را پُربارم و در کوپه ی آخر نمی گنجمته مانده ی بغض غریب فصل پاییزمانقدر سنگینم که در آذر نمیگنجمتا بی نهایت میبرم اندوه رفتن راسیل ام که در این چشمهای تر نمی گنجمحجم وسیع خاطرات داغ و پرشورم سر می روم دیگر درون سر نمیگنجمهر تکه ام آهنگ جنگ تازه ای داردصدها من ام درقاب یک پیکر نمیگنجمو...
دلم تنگ است و میدانم تو دیگر برنمیگردیبمانم هرچه خیره پشتِ این در، برنمیگردی فقط من مانده ام اینجا و این امواجِ توفانیغروبی رفته ای و سویِ بندر برنمیگردیبه یادت هرچه بی تابانه بنشینم به رویِ تاببه زیرِ این درختِ سایه گستر برنمیگردیدوباره دانه می پاشم حیاطِ خیسِ باران رااگرچه خوب میدانم کبوتر برنمیگردیتُهی از نوبهارت مانده تقویمِ خزانِ منبه این مهر و به این آبان و آذر برنمیگردی نه تنها "گُل محمد" رفته و "مارال&...
آن بهشتی که همه دم از وجودش میزنندصبح آذر باشد و آغوش دلدارم فقط...! ️...
آذرخوشتیپ و جذابخوش قلب و مهربونروشن فکر و واقع گراعجول و بسیار بلند پروازعاشق و سادهاگه باهات باشه تا آخرش هواتو داره.....
آبان و آذر رفت، دی رفت و بهمن شدخانه تکانی کن، اسفند روشن شد...
تمام پنجره های جهان مکدر بوددرست اخر صف ایستگاه آذر بود...
آذر یلدا را به زمستان بسپار سپید بختش می کند....
دی آمد و من مبتلا در آذرت هستماینجا شب یلداست آنجا را نمی دانم...
میترا/آفتاب به یلدا می آویزد/چمدان سنگین آذر...
خبر این است که یلدا خانمآخرین دختر آذر بانونوه دختری حضرت پاییز قشنگدل سپرده به یکی از پسران ننه سرمای بزرگکرده پیراهنی از برف به تنمی رود خانه ی بختالهی بختش قشنگ...
به دلم چه آذر آمد چو خیال تو درآمد...
آذریادش رفته که پاییز است!نمیبارد، فقط یخ میزند!به گمانم کسی به طرز فجیعیتنهایش گذاشته، وگرنه اینگونهماتش نمیبرد!...
پاییز جان مهرت که به ما نرسیدآبانت هم به غم گذشتدوست داریآذرت راچگونه ببارم ...؟!....
آذر همان دخترِ عاشقِ سر به هواست! که بین عشق پاییز و زمستان بلاتکلیف میسوزد.. گاهی با گرمایِ پاییز؛ گاهی با سوزِ زمستان.....
شروع آذر من با تو شد بهاری کاش همیشه پیش تو باشم ، تمام آبان ها...