یک مشت تردیدم که در باور نمیگنجم
از بس گم ام روی زمین دیگر نمیگنجم
پس می زند حتی قطار زندگی من را
پُربارم و در کوپه ی آخر نمی گنجم
ته مانده ی بغض غریب فصل پاییزم
انقدر سنگینم که در آذر نمیگنجم
تا بی نهایت میبرم اندوه رفتن را
سیل ام که در این چشمهای تر نمی گنجم
حجم وسیع خاطرات داغ و پرشورم
سر می روم دیگر درون سر نمیگنجم
هر تکه ام آهنگ جنگ تازه ای دارد
صدها من ام درقاب یک پیکر نمیگنجم
وا مانده ام مابین پرسشهای بی پاسخ
یک مشت تردیدم که در باور نمیگنجم
ZibaMatn.IR