سلام ای مهربان بابابزرگم ! پر از بغضم ، هیاهویت کجا رفت؟ هوای عصرِ دلگیرِ خزانم ! بهارِ غرقِ شب بویت کجا رفت؟ ندیدم جز شمیمِ دلنوازت ، به ایوان پس چه شد گلهای نازت؟ فدای آن دوپلکِ نیمه بازت ، نگاهِ کنجِ پَستویت کجا رفت؟ رسیده جانمان بعد از...
یاد بابابزرگم افتادم.هر روز با یه استکان چایی میرفت تو زیرزمین میگفتیم کجا میگفت میرم مسائل رو حل کنم اون موقع فکر میکردیم ریاضیدانه الان فهمیدم مسئله یه چیز دیگهاس