سلام ای مهربان بابابزرگم ! پر از بغضم ، هیاهویت کجا رفت؟ هوای عصرِ دلگیرِ خزانم ! بهارِ غرقِ شب بویت کجا رفت؟ ندیدم جز شمیمِ دلنوازت ، به ایوان پس چه شد گلهای نازت؟ فدای آن دوپلکِ نیمه بازت ، نگاهِ کنجِ پَستویت کجا رفت؟ رسیده جانمان بعد از...
پدر بزرگ آلزایمر گرفته بود! از بین خاطرات هشتاد ساله ای که داشت، فقط خاطره ی آشنایی با مادر بزرگو یادش بود، و این خاطره رو هر روز با خوشحالی تعریف میکرد، دقیقا با همون کلمات! همون جملات! بدون هیچ کم و کسری: زهره یادته؟! تو اومدی شیرینی فروشی که...
جمعه روز خوبیست همه چی تعطیل می‌توان تا لنگ ظهر خوابید. مزاحم اموات شد پشت هم فاتحه خواند بی انکه کسی حسادت کند و ثواب کرد برای ذخیره اخرت. جمعه روز خوبیست می‌توان انواع پزها را امتحان کرد به همه چی خندید بفکر بال مرغ بود به ذغال و نوشابه...
پدر بزرگ مرد از بس که سیگار می کشید مادر بزرگ ساعت زنجیر دار او را که همیشه به جلیقه اش سنجاق بود را به من بخشید بعدها که ساعت خراب شد ساعت ساز عکس کسی را به من داد که در صفحه پشتی ساعت مخفی شده بود دختری که...
نگذاریم امروز پدربزرگ ها و مادربزرگ ها ، تنهایشان را با عکس های قدیمی تقسیم کنند روز سالمند مبارک
