سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
بیا ای نازنین قبل از آنکه پاییز بیاید جان باغم را بگیردزمستان آید و در برف سنگین شبی طوفان چراغم را بگیردخدا شاید کند لطفی بیایی الهی ماه من برگردد آمینتو را میبینمت در خواب رنگین که میگویی چنین تو حرف سنگینتو مجنونم شدی حرفی که مفت است که من لیلای تو در این زمانم او یارش میرود نامهربان است ولی من با تو هستم مهربانمتو را می خواهمت در روزگاری نمانده از محبت ها نشانیوفاداری نشانی از خریت خیانت می کنن با شادمانینمی یابم تورا ...
هرصبحبیدار می شودمی اندیشدبه جاده های مه آلودبی آنکه پلکی بزندیا حرفی بزندغروبچشم می دوزدبه امتداد جاده های مه آلودبی آنکه پلکی بزندیا حرفی بزندشب فرا می رسدو دوباره سر حسرتبر بالین می نهدطلسم انتظار مگر میشکند!!...