شنبه , ۶ مرداد ۱۴۰۳
آمده ام تا که مرا دوباره دریا ببرینوحم و فرزند مرا باز به یغما ببریروح تو در خاک تنم اسیر نفسم نشوداین دل بر گل شده را به عرش بالا ببری...
ای آنکه تو هستی در تار و پودمدنبال تو هستم در کل وجودمهر آنچه که دیدم فقط تو بودیتحسین شده در خلقت و محمودم...
علت از این همه غم های تو چیستلانه داری دل خود خانه کیستتو دلت با دل من هست بگوگر دلت با دل من نیست بگوتو دلت با چه کسی بست بگویک برو گفتن کافیست بگو...
منم لیلاتر از لیلای مجنونمرا پیدا کن از دریای پر خوننباشی روز و شب معنا نداردمن آن موجم که ساحل را ندارد...
دل کندی و جان کندم بارانم و می بارممی رفتی و می گفتی از عشق تو بیزارماین جمله شود هر شب در خاطره ام تکرارتکرار پس از تکرار اما دل کند انکاراز حوصله و صبرم کاسه گذشت در رفتدل پای تو ماند اما از پیکره ام سر رفتدل شیشه تو از سنگی با دل که در جنگیای سنگ تو چه می فهمی از غم و دلتنگیای کاش که تو چشمانت روی سینه ات بوداین گونه دگر راهی تا به دل سنگت بودمی سوزم و می بازم می گیرم و می سازمدل کعبه تو . یا رب به عشق تو می ن...
در این خلوت گهم مشغول پوچمکه باید من از این دخمه بکوچمجوانی در بطالت رفته بر بادنداده حاصلی ای داد و فریاد...
ساقی مستان تویی مستی من هست توستباعث مستی تویی کل بدن دست توستحضرت احساس عشق باز تپیدن بگیرروز جزا خبط ما رو به ندیدن بگیرمعجزه ای رو کن و باز از دستم بگیراین حس پرواز را سرورم از من نگیرمولا مددی کن تا کشتی تو را یابمدل مرده در این سینه از غیر تو سیرابم...
نقطه دارد ...... بین مغز و قلب گلو کشت آخر بس که خورده بغض نگو...
من تو را چشم انتظارم روز و شبدارم از یادت دوباره باز تب...
یار رفت و به او ، دل نگران هست هنوزدل پر از ابر شده چون باران است هنوز...
دلتنگ شدم وقتی گفتی ز تو مهجورمرفتی و به دنبالت ، می آیم و مجبورممن بی تو شدم مجنون یک عاشقم و شبگرد دنبال تو می گفتم... با گریه نرو برگردباز از سر شب تا صبح با ذکر تو بیدارممن هر چه که هستم بازم عاشق تو هستمای دل از چه بیزاری با زخم که میسازیبا عشق که دم سازی تو کودک دلبازیاین مکتب عشقت بود غم ها همه مشقت بودبرخیز وقت تنگ است دیدار یار مرگ استامشب بگو ای دل از من تو چه می خواهیحکم آن چه تو می دانی فرمان به که می خ...
ای دل از چه بیزاری با زخم که میسازیبا عشق که دم سازی تو کودک دلبازیاین مکتب عشقت بود غم ها همه مشقت بودبرخیز وقت تنگ است دیدار یار مرگ است...
سال به پایان نرسد کاش بهاران نشودبغض به باران برسد عشق که پنهان نشوددر کلبه کنعان یعقوب که گریان بشودیوسف قصه کنعان او که خندان نشود...
علت از این همه غم های تو چیستلانه داری دل خود خانه کیستتو دلت با دل من هست بگوتو دلت با چه کسی بست بگوگر دلت با دل من نیست بگویک برو گفتن کافیست بگو...
شانه هایت را برای گریه کم دارم هنوزرد پایت مانده برجا می شمارم هنوزبا نگاهت من هنوز صحنه سازی می کنمخاطراتت را هنوز باز سازی می کنم...
دردا که رسیدن به تو از جنس سراب استافسوس که دیدار تو چون حقه ی آب استهرگاه که تا یک قدمی تا تو رسیدمدیدم که فریب از تو همین اسم عذاب استدر چشم تو پوچم و گل دست منی نیستای کاش ببینم که گلم دست کسی نیستدر دست منی و دل دادی به دستیای گل از تو مانده ات جز سنگی نیست...
در سفر عشق تنی بی سرمدر ره عشق آن سر بی پیکرمآتش عشقت به تنم می زندسوختم از تنت تبت می پزددر سفر عشق نباشد پایانهمسفر عشق ندارد سامانگفتم ای عشق بیا همسفرمبی تو عمریست که من دربدرمزیر باران دل شد پریشانکرد پیرم غم ها از هجرانمنم لیلاتر از لیلای مجنونمرا پیدا کن از دریای پر خوننباشم روز و شب معنا نداردمن آن موجم که ساحل را ندارد...
اول تویی آخر تویی بر عشق سردار آرزوستعشقم تویی در راه عشق این سر بر دار آرزوستلعنت به هر لب جز لبم بر لب تو بوسه که زنددل پای عشقت داده ام ای عشق دل دار آرزوست...
دردا که رسیدن به تو از جنس سراب استافسوس که دیدار تو هم حقه از آب استهر بار که تا یک قدمی تا به تو بودمدیدم که فریب از تو خودش اسم عذاب است...
شب شد و بازم امشب دل بی تو بی قرارهپر شد از اشک ، چشم ام کو شانه تا بباره...
تو مرا به خلوت خود ... دعوتکن بسوزان از تب این شهوت...
من تو را چشم انتظارم روز و شبیک تو کم دارم ، کنارم روز و شب...
کاغذی بودی و هرکس روی تو چیزی نوشتزندگی بی ترس دوزخ بعد می خواهی بهشتنیک و بد بودن به هرکس آنچه خواهد دشمنتتو زمین بودی که هرکس هر چه تخمی داده کشتاین مرض درمان ندارد حیف شد آن دل که سوختباش تا بوزینه گوید به تو ای آهوی زشتهرجه می بینی به آن اندیشه کن معنا شودکعبه چیزی نیست که انگیزه دارد سنگ و خشتباز کن چشمت کمی اندیشه کن عاقل شویغرق شد عاشقت این بد مست و دریا سرنوشت...
گفتم نرو رفتی مگر عشقم نبودی بی وفاطناز من دنیای من بی تو مگر دارد صفاکفتم بمان پیشم نرو دل را چرا خون می کنیجز من مگر کس می شود من را تو مجنون می کنیای عشق من شیرین تر از مجنون کسی را دیده ایدلداده تر از من کسی دیدی جنین دلداده ایدادی جوابم را چنین آتش گرفتم در جنینعشقم تو بودی باز هم روزم که با تو شب نشدمن گفته بودم با توام اما تو عشقت تب نشدگفتی بخواه از من که در آن لحظه پیدا می کنمهرچه بخواهی در همان لحظه مهیا ...
عشقم نروی باز فراموش کنی ... از من گذری مرا تو خاموش کنی...
گفته بودم بروم می شوی دل نگرانرفتم و در عقبم تو شدی نو سفرانسهل باشد به تو کردی به من جور و جفادیدی آخر تویی آن از خدا بی خبران...
رفتم از خانه به بیرون به خیابانی کهاز همان خانه که شد چون زندانی کهغرق رویای تو ام هرچه ببینم همه توستبی گمان هر چه که از عشق نویسم همه توستدلم آشوب شده حوصله ام سر رفتهرود اشکم از دریاچه ی غم سر رفتهآمدم تا که به فریاد دلم تو برسیماه من باشی و شاید به شبم تو برسی...
ای دختر شهر آشوب سر دسته هر اوباشرویای منی هر شب شاهن شه قلبم باش یک پنجره ای وا کن گاهی تو نگاهم کن یک بار دگر بازم عشقم تو صدایم کنتابو شکن ای بانو چشمان تو چون آهوگفتم به تمنایت در گوش فلک یا هوو این کار خدا بود به من کرده نگاهیدر تنگ خود دارم هر شب مثل تو ماهی...
طعم شیرین لبانت را چشیدمشدم دیوانه از عشقت سرودمنبودم شاعر و شعری نخواندمهر آن چه می نویسم در تو دیدم...
ای آنکه پیرم کرده ای دل را ببازم حاضریبه دور چشمت کعبه ای دیگر بسازم حاضریشیرین گهی در پشت نقشی تازه پنهان میشودفرهاد باشم من به نقشت هی بنازم حاضریای که تویی جان و تنم یاد تو هر دم به لبمآتش گرفته حنجرم می سوزد این تن از تبمیوسف و آشفته سرم من خود زلیخا می درمحالا که نازت می خرم ای ماه باشی در شبم...
ای آنکه پیرم کرده ای ، دل من ببازم حاضریبه دور چشمت کعبه ای دیگر بسازم حاضریشیرین خودش را پشت نقشی گاه پنهان میکندفرهاد باشم تا به نقشت من بنازم حاضری...
یارب ، تو نشانم ده ، جایی که تو را یایمدوری و تو میدانی دور از تو چه بی تابمروشنگر راهم باش این سر به رهت بر دارای فرمانگر هر کار ، بیدار کن از ... خوابم...
به خاطر تو، ستاره های آسمانبه من نزدیکترندو زمین زیر پایممثل آسمان پر از پرنده هایی استکه به سوی خورشید می پرندتوی این خلوت من با خودمتو هستیو همین خیال توبه من آرامش می دهد...
تا نیست تو بیند کسی مستی مثل مندر خواب که هستن تو هم هستی مثل منکس نبوده بودی تو هم دستی مثل منکس نبوده دیشب شدی پستی مثل من...
دل نیست که دل را دهم دل دار اگر هستاز عشق پر از خالی ام کس یار اگر هستدل مرده در این سینه ی پر دردم انگاریا رب به تو آن را دهم این بار اگر هست...
در هم می آرامدو لبخندی می زندبر لبهای سرد منعصر پنجشنبه هازمانی استبرای عشق و شعرو ما هر دودر آغوش همجای خود پیدا می کنیم...
مادری رفت و پسر دل نگران هست هنوزرفته جایی که بی نام و نشان هست هنوزتلخ و ای سخت ترین حادثه ام گشته تودل پر از ابر شده چون باران هست هنوز...
تو چون ماه آمدی در این جهانمکه روشن می کند شب آسمانمبه عطرت باغی از گل ها بسازمبگو شعری که بل بل را بسازمبخوان بل بل تو از آواز قلبمبگو امشب به یار دل تنگم بگو دیگر بیا چشم انتظارم تو را تنها ندارم در کنارمبیا پیشم قفس تنها بماندبیا تا بل بلت از غم نخواندتو باشی با کسی کاری ندارمکنارت باشم آزاری ندارمکه بی تو آسمانم در سیاهی ستهمه شب تا سحر شب زنده داری ست...
من عاشق و دیوانه به توهر چه که دیدم همه توجزئ تو چه کس می شود تواز توست که این من شده تو...
مگذار حس گندیده سابق تو را از احساس عاشقانه ات دور کند...
در این لحظه های تاریک با تو آغاز کنم شور و نور بر دل پرده بنهم و با تو دست دست چنو کنم...
دلتنگ شدم وقتی گفتی ز تو مهجورمرفتی و به دنبالت، می آیم و مجبورممن بی تو شدم مجنون یک عاشقم و شبگرد دنبال تو می گفتم... با گریه نرو برگردجمعی همه از خواب و با یاد تو من مستممن هر چه که هستم بازم عاشق تو هستمباز از سر شب تا صبح با ذکر تو بیدارماین چهره زردم بین از عشق تو بیمارمای عشق بگو امشب از من تو چه می خواهیحکم آن چه تو می دانی فرمان به چه می خوانی...
دلتنگ شدم وقتی گفتی ز تو مهجورمرفتی و به دنبالت، می آیم و مجبورممن بی تو شدم مجنون یک عاشقم و شبگرد دنبال تو می گفتم... با گریه نرو برگردجمعی همه از خواب و با یاد تو من مستممن هر چه که هستم بازم عاشق تو هستمعشقم به تو بسپارم دل را تو چه می خواهیحکم آن چه تو می دانی فرمان به چه می خوانی...
رفت یار و به او..... دل نگران هست هنوزدل پر از ابر شده چون باران هست هنوزتو که هر لحظه با خاطره زنده می شویبغض تو در گلویم....... پنهان هست هنوزماه شب تو که هر شب به من آراسته اینکند یار و نگو دل نگران خواسته ایهی دگر بار نشو ماه تماشایی منتو که هر راه مرا سوی خودت بسته ای...
رفت یار و به او..... دل نگران هست هنوزدل پر از ابر شده چون باران هست هنوزتو که هر لحظه با خاطره زنده می شویبغض تو در گلویم....... پنهان هست هنوز...
لیلی نروی زود فراموش کنیدل ببری با غم هم آغوش کنی...
تو همدم و همراه منی در تمام خواسته های من بزن تا در باز شود و من با لبخندی گرم شادی و خوشبختی به اشتراک بگذارم با تو...
من از این همه عشقی که به تو دارمبی تو بی قرارمتوی این تاریکی های شبتوی این دریایی از تنهاییتو...
با قلمی نیمه بیدارو با سکوتی پر از احساستو را می نویسمتو که بی پناهانه در آغوش مننوری شفاف بودیکه تاریکی ها را پراکندو داد زندگی به جهانتو که خوابم را از روی چشمانم می خوانیو در نگاهت تمام درد ها آرام می شوندامشب نیز ، در بغضی خوشبینتو را می نویسم...
در سفر عشق تنی بی سرمدر ره تو آن سر بی پیکرمآتش عشقت به تنم می زندسوختم از عشق تو خاکسترم...