متن محمد خوش بین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات محمد خوش بین
دلم چون برگ بی فصل است که بر خاک هوس افتاد
تو خورشیدی که میتابی به روی شاخه ی فریاد
نگاهم کن همین حالا که من از دود بیرونم
نه خاکستر نه ویرانم من از دیروز مجنونم
جهان بی تو چه بی معنا چه بی تصویر و دلگیر است
و...
شهر که خوابید خطاها کنید
هر که خطا کرد تماشا کنید
شهر که خواب است خرابم کنید
مست و خطاکار خطابم کنید
حرف دروغیست نسازید بند
قفل دلم را نزنیدش به پند
سایهام افتاده به هر پنجره
هر قدمم بسته به یک توطئه
گم شدم آن سو که نگاهی نبود...
ای رهگذر از شب ها ای خسته ترین رویا
در باور این ظلمت پیدا شو و پیدا ما
هر ذره ی تاریکی چون تجربهای شد نور
هر ذره زبان شد تا پیدا شویم از دور
ما ریشه زدیم اینجا در خاک همین رویا
در باد شکوفا شد آواز از دل...
رفتم که ببارم به دل خشک بیابان
شاید که شکوفه ست تماشای من این است
بر برگ نباشد اثری از قدم من
من ریشهام آنجا ، که پیدای من این است
افسانهام از باد نه از خواب و نشستن
طوفان زدهام ، قصه ی فردای من این است
با صخره...
هر کس که تو را خواست ز خود دور بگیرد
قلبش به تپش جان از آن شور بگیرد
یک قطره ی اشکم به در خانهات افتاد
دریا شد و از چشم تو دستور بگیرد
هر قطره چو افتد به رهت بحر شود زود
هر قطره اگر پاک شود نور بگیرد...
هر کس که تو را خواست ز خود دور بگیرد
قلبش به تپش جان از آن شور بگیرد
یک قطره ی اشکم به در خانهات افتاد
دریا شد و از چشم تو دستور بگیرد
در سینه نفس بی تو نفس نیست خدایا
بی یاد تو آرامش دل کیست ؟ خدایا...
چو شمع سوخته هستم ولی اسیر نگاهت
تو بیخبر از دل من ، من آشنای تباهت
تو خنده میزنی آرام و من خراب و پریشان
یکی به فکر جدایی یکی نشسته به راهت
به شب پناه سپردم که ماه روی تو بینم
ولی چون ابر جدایی گرفته راه ، نبینم...
به یاد خداوندی که آفرید ما را
در بادیه ها تنها رهایمان نکرد
دریغا که جز خاکی از ما نماند
در کوچه های زندگی پر از آفتاب بودیم
اما سایه ای از خود بر جای نگذاشتیم
تو را از وهم میگیرم تو را از آینه از باد
اگر این لحظه بگذارد اگر از شب شوم آزاد
مرا گم کرده در خود این سکوت و بیپناهیها
به راهی میرود هر شب به سمت بینشانیها
اگر این جاده برگردد اگر این بغض ویران شد
مرا با خویش میبردی...
شب که آید دل ز غم آتش بگیرد
خاطرات کهنه ام راهی شود
در خیابانهای دل آهی بگیرد
باز هم دیوانه گمراهی شود
ماه می تابد ولی بی نور و سرد
در نبودت کوچه ها تاریک شد
ای که عشقت در دلم جا مانده است
بیتو هر شب این جنون...
عشقم به تو نوشتم یک قصه ی خیالی
در انتظارت بودم بازم در این حوالی
دیگر نمانده در من حسی برای ماندن
از هرچه آرزو بود این سینه گشته خالی
به روی شیب شیشه با گریه خنده کردم
دیدم که روزی آید از انتظار پیرم
شاید چنین نوشتی از تو...
از پول نگاه و نظرش قسمت ما شد
یک عمر دویدم عرقش قسمت ما شد
دیدم عسلی وعده فردا به دلم داد
آمد عسل اما شکرش قسمت ما شد
هی داد زدم بخت من آخر به کجا رفت
بخت آمد و یک کله خرش قسمت ما شد
ده دختر همسایه...
عشقم به تو نوشتم یک قصه ی خیالی
در انتظارت بودم بازم در این حوالی
تا سور و سات نازت فریاد سینه ام شد
برگرد بی تو گشتم پاییز خشکسالی
دیگر نمانده در من حسی برای ماندن
از هرچه آرزو بود این سینه گشته خالی
گفتی چنین جوابم از تو...
گریه می خندم روی شیب شیشه ای
که جدا کرد مرا از خوشبختی
یک دست بی سامان بر آن خم کردم
بی فایده و عاجزانه، چندان که بتوانستم
فاصله ی کوتاهی بود دلم را از آرامش فراخوانده
اما بودن آن سوی شیشه، تنها گناه من بود
دست در دست تو لب های تو بوسیدن دارد
بوی تو چون بوی گلی ست که بوییدن دارد
هر قدم سوی تو می آید و در بی خبری است
کوچه به کوچه با یاد تو دویدن دارد
تمام حاجیان دورت بگردند
تمام بی کسان محبوبت هستند
تمام حوریان و جنیان هم
به دورت یکسره در حال رقصند
کاش بهاران شود و سال به پایان نرسد
دل به بیابان نزند عشق به زندان نرسد
حلقه به هر در بزنم به هر طرف سر بزنم
تا که غم از دوری تو به سوی هجران نرسد
نه بدبینم نه خوش بینم تو را با چشم دل دیدم
نمی دانم تو می دانی چه شد ای گل تو را چیدم
ای تلخ ترین سخت ترین حادثه بودی
رفتی و نگفتی به که دلباخته بودی
تنگترین ای زخم ترین دل به تو سوگند
در خاطر او گوشه ای از حاشیه بودی
بیگانه و بیگانه تر از من چه کسی بود
ای دورترین دورتر از فاصله بودی
دلداده و دلدارتر از من...
قبلاً چه کسی بودم روزی که تو را دیدم
قبل از تو ندارم یاد از خاطره پرسیدم
دل خسته ترین شاهم از کیش تو در ماتم
آهنگ جدایی بود با ساز تو رقصیدم
و آنان که عشق را می شناسند آرامند و آرامش می بخشند
تمام ترسم از .....روز های بیهوده است
و خستگی من از جنگهای بیهوده است
که خستگی ام از آن روزیست فهمیدم
برای هیچ بود ........ روزها که جنگیدم