متن محمد خوش بین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات محمد خوش بین
گر چه هر ثانیهام مرثیه ای تازه شده ست
شعر من داغترین روضه ی بیجمله شده ست
گرچه هر واژه لبی سوخته بر باد شده
دست من نیست دلم سوی تو معتاد شده
رفتی و هرچه به دل داشتم آوار شد و
شعر در سطر خودش زخمی تکرار شد و...
زخمم از جنسِ سکوت است، ولی داد زدم
با تبر رفتم و در ریشهی فریاد زدم
مرگ، تعارف نداشت از من و من دور نبود
من فقط جرأتِ لبخند به بیداد زدم
تا نفس هست در این سینه خطر هست هنوز
تا دلی هست دل از وسوسه لبریز شود
تو نباشی، من و این حجمِ سیاهِ بیحرف
در شب سرکش دیروز تو غم ریز شود
تو کجا بودی آن دم که جهان خون میخورد
من کجا بودم آن دم که تن افتاد...
عشق یعنی که بمانی وسطِ خون خودت
سر به لبخند ببازی، به جنونِ خودت
عشق یعنی همهجا مرگ، ولی راه نجات
عشق یعنی که بسوزی به درونِ خودت
دل به تاراج دلم دادم و تارم تو شدی
زخم بر زخم فزودم که شکارم تو شدی
نه فراموشی و نه مرهم...
نه سرِ صلح به جان است و نه تابِ ستیزم
به لبم خنده ولی زهر به کام است هنوزم
تو بیا، یا که بزن تیر و تمامم کن دیگر
این چنین نیمه مردن نه روا نیست عزیزم
این لوح پریشانم این سینه ی اسرارم
تصویر تو را خواهد ای ماه شب تارم
گر مرگ رسد روزی با نام تو میآیم
با عشق تو میمیرم با یاد تو بیدارم
هر سو رفتم و دیدم رد تو پدیدار است
این سوختنم بی تو امضای وفادار است
پس حک کنم...
بی تو منم خاطرهای سوخته
در دل آتش به تو جان دوخته
هرچه شنیدم همه تردید بود
هر که بدیدم همه تهدید بود
آمده ام تا که بگویی بمان
تا تزنی دم نروم از میان
هر که مرا دید به هم ریخت رفت
در گذرم سایه بیاویخت رفت
شعر مرا...
مرثیه ی بی دوا
بی تو منم خاطرهای سوخته
در دل آتش و پری سوخته
هرچه شنیدم همه تردید بود
هر که بدیدم همه تهدید بود
آمده ام تا که بگویی بمان
تا تو نگویی نروم از جهان
هر که مرا دید به هم ریخت رفت
در گذرم سایه بیاویخت...
باز هم شعر ولی بوی جنون میآید
زیر هر واژه صدایی ز درون میآید
سپری مانده ز من گوشه میدان سکوت
شبه در سینه ولی بخت دوان پایه قنوت
رد شمشیر تو بر حنجرهام نقش زده است
وهم جان دادن یک قهر به شب مشق زده است
نه دلی مانده...
از خواب چه میخواهی؟ بیداری آشفته است
یک عمر در این کابوس لبخندم این گفته است
در کوچه بی برگشت آواز کسی پژمرد
چشمان توام انگار از خاطرهها دل برد
هر حرف که میگویند زخمی به دلم باشد
هر پنجره ی بسته تصویر قلم باشد
دل خسته و بی رویا...
از شهر بیپناهی تا مرز بیقراری
رفتم ولی نبودت شد ابتدای تاری
تو آیهای ز آتش من سورهای ز دردم
هر که تو را میخواند من باز تو میگردم
از دور اگر چه تنها از جان به تو رسیدم
در شعلههای آتش با اشک دل چکیدم
آغوش تو پناه است...
ای اشک بیقرینه، ای آه بیامانم
هر شب ز نام نازت آشفته شد زبانم
خاموش شد چراغی در کوچههای روحم
بینور آن دو چشمت تار است کهکشانم
هر صبح با خیالت گل میکشد غمم را
هر شب به یاد عشقت میسوزد آشیانم
ای باخبر ز حالم، ای دوریات عذابم
بازآ...
جز غم ندیدم ای یار از رفت ناگهانت
کی میرسد نسیمی از عطر مهربانت ؟
دریا شد آشیانم طوفان شد آسمانم
گم شد مسیر چشمم در موج بینگاهت
رفتم به جستجویت هر کوی و هر خیالی
دیدم که بینشان است آن نقش جاودانت
هرکس گلی به دامن من با غمی...
ای دل، از چه بیزاری؟ با زخم، که میسازی؟
با یاد، که دم سازی؟ تو کودک دلبازی
این مکتب عشقت بود غمها همه مشقت بود
برخیز، وقت تنگ است دیدار یار، مرگ است
با سایه چه میجنگی؟ با گریه چه میزنگی؟
در سینه نفس مردهست قلبت به جنون خوردهست
برخیز...
موهای پریشان به کمر افتاده
آتش ز شرارت به جگر افتاده
واعظ به من از توبه سخن گفت ولی
خود از غم عشق تو به سر افتاده
ای راز نهانمانده در اعماق دل
آغوش تو مرهم شده بر طاق دل
هر جا بروم، سایهات آنجاست هنوز
گویی تو شدی قبلهی...
موهای پریشان به کمر افتاده
آتش ز شرارت به جگر افتاده
از نرگس مستت چه کشیده دل زار
کز باده ی چشمت ساغر افتاده
واعظ به من از توبه سخن گفت ولی
خود از غم عشق تو به سر افتاده
بر دامن اشکم اثر از داغ تو هست
چون لاله...
دوباره شب دوباره غم دوباره بغض بیصدا
دل ام گرفته از غم ات نمی شود که بیوفا
دوباره کوچههای شهر عطر و بوی تو را گرفت
نفس کشیدم از غمت شکستهتر ز بادها
بیا که بی تو بی صدا شکسته استخوان شب
که بی تو مانده در قفس دل شکسته...
به خدا با تو و بی تو دل من شاد نگردد
که دل از جان بگسستی و ز جان یاد نگردد
چه کنی؟ هیچ، که این رسم وفادار نگیرد
که دلم جز به تماشای رخت کار نگیرد
بزن ای عشق دیوانه بزن آتش به این خانه
که جانم شعله ور گشته رها کن در میخانه
مپرس از عقل و از منطق که اینجا حکم با دلهاست
تو ای ساقی بیا بازم که غم در من کنون پیداست
مزن بر طبل بیرحمی مپاشی اشک بی مرهم
که من...
دل از تکرار بیرحمانه ی دنیا گریزان است
شبیه آه بی پروای مجنون در بیابان است
ز زخمم گل نمیروید که این خاک از عطش خشک است
که با هر زخم در من شعلهای تازه نمایان است
به هر سویی که رفتم سرنوشت از پشت میخندید
جهانم مثل تکراریترین کابوس...
دل از تکرار بیرحمانه ی دنیا گریزان است
شبیه آه بی پروای مجنون در بیابان است
ز زخمم گل نمیروید که این خاک از عطش خشک است
که با هر زخم در من شعلهای تازه نمایان است
به هر سویی که رفتم سرنوشت از پشت میخندید
جهانم مثل تکراریترین کابوس...
دل نیست که دل را دهم دلدار اگر هست
از عشق پر از خالی ام بردار اگر هست
دل مرده در این سینه پردرد من انگار
یا رب به تو آن را دهم این بار اگر هست
دیری ست که باران نزده بر دل و خشکید
یک قطره بزن بر...
شهر که خوابید خطاها کنید
هر که خطا کرد تماشا کنید
شهر که خواب است خرابم کنید
مست و خطاکار خطابم کنید
مستم و شبگرد ولی بیخطر
تیر نظر خورده به دل بی سپر
آنکه در این شهر خطا میکند
نقش مرا در همه جا می زند
حرف دروغیست نسازید...