متن محمد خوش بین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات محمد خوش بین
موهای پریشان به کمر افتاده
آتش ز شرارت به جگر افتاده
واعظ به من از توبه سخن گفت ولی
خود از غم عشق تو به سر افتاده
ای راز نهانمانده در اعماق دل
آغوش تو مرهم شده بر طاق دل
هر جا بروم، سایهات آنجاست هنوز
گویی تو شدی قبلهی...
موهای پریشان به کمر افتاده
آتش ز شرارت به جگر افتاده
از نرگس مستت چه کشیده دل زار
کز باده ی چشمت ساغر افتاده
واعظ به من از توبه سخن گفت ولی
خود از غم عشق تو به سر افتاده
بر دامن اشکم اثر از داغ تو هست
چون لاله...
دوباره شب دوباره غم دوباره بغض بیصدا
دل ام گرفته از غم ات نمی شود که بیوفا
دوباره کوچههای شهر عطر و بوی تو را گرفت
نفس کشیدم از غمت شکستهتر ز بادها
بیا که بی تو بی صدا شکسته استخوان شب
که بی تو مانده در قفس دل شکسته...
به خدا با تو و بی تو دل من شاد نگردد
که دل از جان بگسستی و ز جان یاد نگردد
چه کنی؟ هیچ، که این رسم وفادار نگیرد
که دلم جز به تماشای رخت کار نگیرد
بزن ای عشق دیوانه بزن آتش به این خانه
که جانم شعله ور گشته رها کن در میخانه
مپرس از عقل و از منطق که اینجا حکم با دلهاست
تو ای ساقی بیا بازم که غم در من کنون پیداست
مزن بر طبل بیرحمی مپاشی اشک بی مرهم
که من...
دل از تکرار بیرحمانه ی دنیا گریزان است
شبیه آه بی پروای مجنون در بیابان است
ز زخمم گل نمیروید که این خاک از عطش خشک است
که با هر زخم در من شعلهای تازه نمایان است
به هر سویی که رفتم سرنوشت از پشت میخندید
جهانم مثل تکراریترین کابوس...
دل از تکرار بیرحمانه ی دنیا گریزان است
شبیه آه بی پروای مجنون در بیابان است
ز زخمم گل نمیروید که این خاک از عطش خشک است
که با هر زخم در من شعلهای تازه نمایان است
به هر سویی که رفتم سرنوشت از پشت میخندید
جهانم مثل تکراریترین کابوس...
دل نیست که دل را دهم دلدار اگر هست
از عشق پر از خالی ام بردار اگر هست
دل مرده در این سینه پردرد من انگار
یا رب به تو آن را دهم این بار اگر هست
دیری ست که باران نزده بر دل و خشکید
یک قطره بزن بر...
شهر که خوابید خطاها کنید
هر که خطا کرد تماشا کنید
شهر که خواب است خرابم کنید
مست و خطاکار خطابم کنید
مستم و شبگرد ولی بیخطر
تیر نظر خورده به دل بی سپر
آنکه در این شهر خطا میکند
نقش مرا در همه جا می زند
حرف دروغیست نسازید...
با طلوع تو دل سرد و عسس میشکند
با تو تاریکی شب های عبس میشکند
تا لب بام دلم پر بکشد میسوزد
بال مجروح ولی رسم قفس میشکند
نیست دیواری اگر پنجرهای باز کنی
چون تو باشی دل سنگین هوس میشکند
تو بمان راه رهایی به تو نزدیکتر است
بند...
حق به زنجیر و ستم تاج به بالا زده است
شیخ بر قوس دعا نعل تماشا زده است
کاروان رفت و کسی نام فقیران نبرد
باد پرچم به سر بام توانا زده است
سقفها ریخته از وعده ی بیپایه ی زور
ریشه با لرزش دیوار مدارا زده است
شهر در...
دلم چون برگ بی فصل است که بر خاک هوس افتاد
تو خورشیدی که میتابی به روی شاخه ی فریاد
نگاهم کن همین حالا که من از دود بیرونم
نه خاکستر نه ویرانم من از دیروز مجنونم
جهان بی تو چه بی معنا چه بی تصویر و دلگیر است
و...
شهر که خوابید خطاها کنید
هر که خطا کرد تماشا کنید
شهر که خواب است خرابم کنید
مست و خطاکار خطابم کنید
حرف دروغیست نسازید بند
قفل دلم را نزنیدش به پند
سایهام افتاده به هر پنجره
هر قدمم بسته به یک توطئه
گم شدم آن سو که نگاهی نبود...
ای رهگذر از شب ها ای خسته ترین رویا
در باور این ظلمت پیدا شو و پیدا ما
هر ذره ی تاریکی چون تجربهای شد نور
هر ذره زبان شد تا پیدا شویم از دور
ما ریشه زدیم اینجا در خاک همین رویا
در باد شکوفا شد آواز از دل...
رفتم که ببارم به دل خشک بیابان
شاید که شکوفه ست تماشای من این است
بر برگ نباشد اثری از قدم من
من ریشهام آنجا ، که پیدای من این است
افسانهام از باد نه از خواب و نشستن
طوفان زدهام ، قصه ی فردای من این است
با صخره...
هر کس که تو را خواست ز خود دور بگیرد
قلبش به تپش جان از آن شور بگیرد
یک قطره ی اشکم به در خانهات افتاد
دریا شد و از چشم تو دستور بگیرد
هر قطره چو افتد به رهت بحر شود زود
هر قطره اگر پاک شود نور بگیرد...
هر کس که تو را خواست ز خود دور بگیرد
قلبش به تپش جان از آن شور بگیرد
یک قطره ی اشکم به در خانهات افتاد
دریا شد و از چشم تو دستور بگیرد
در سینه نفس بی تو نفس نیست خدایا
بی یاد تو آرامش دل کیست ؟ خدایا...
چو شمع سوخته هستم ولی اسیر نگاهت
تو بیخبر از دل من ، من آشنای تباهت
تو خنده میزنی آرام و من خراب و پریشان
یکی به فکر جدایی یکی نشسته به راهت
به شب پناه سپردم که ماه روی تو بینم
ولی چون ابر جدایی گرفته راه ، نبینم...
به یاد خداوندی که آفرید ما را
در بادیه ها تنها رهایمان نکرد
دریغا که جز خاکی از ما نماند
در کوچه های زندگی پر از آفتاب بودیم
اما سایه ای از خود بر جای نگذاشتیم
تو را از وهم میگیرم تو را از آینه از باد
اگر این لحظه بگذارد اگر از شب شوم آزاد
مرا گم کرده در خود این سکوت و بیپناهیها
به راهی میرود هر شب به سمت بینشانیها
اگر این جاده برگردد اگر این بغض ویران شد
مرا با خویش میبردی...
شب که آید دل ز غم آتش بگیرد
خاطرات کهنه ام راهی شود
در خیابانهای دل آهی بگیرد
باز هم دیوانه گمراهی شود
ماه می تابد ولی بی نور و سرد
در نبودت کوچه ها تاریک شد
ای که عشقت در دلم جا مانده است
بیتو هر شب این جنون...
عشقم به تو نوشتم یک قصه ی خیالی
در انتظارت بودم بازم در این حوالی
دیگر نمانده در من حسی برای ماندن
از هرچه آرزو بود این سینه گشته خالی
به روی شیب شیشه با گریه خنده کردم
دیدم که روزی آید از انتظار پیرم
شاید چنین نوشتی از تو...