شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
یادش بخیر!یک زمانی تمام دلخوشی مانبعد از مدرسه،همین عطر پرتقال و یک پتوی گرم و نرم بود،که دور خودمان بکشیم و ڪنار بخاری بنشینیم!آن موقع تمام دغدغه مان این بود که:\عروسک صورتی قشنگمان گشنه اش نشود وما حواسمان نباشد\عصرهایمان با لی لی و عمو زنجیرباف می گذشت...صبح ها امانمان نبود که دست وصورت بشوریم و یک لیوان شیرگرم و کمی نان و عسل که صبحانه هرروزمان بود را بخوریم و برویم با بچه های محله بازی کنیم!بعداز غذا پیشبندی می بستیم و می خ...
مادرم پیامبری بود ...با زنبیلی پر از معجزهیادم نمی روددر اولین سوز زمستانیالنگویش را به بخاری تبدیل کرد...!...