یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
گر به هر سرزمینی گذرت بیافتد،بوی خاک وطن من،به مشامت خواهد رسید.شعر: سوران ندارترجمه: زانا کوردستانی...
شهری نوین بنیان خواهم نهاد که نه جنگ در آن جای بگیرد و نه گرسنگی و نه غم...شعر: سوران ندارترجمه: زانا کوردستانی...
برف که سپید نبود،انفال به آن سپیدی بخشید!شب که سیاه نبود!برادرکشی آن را سیاهپوش کرد...شعر: سوران ندارترجمه: زانا کوردستانی...
انفال آمد و عاشقی را از یاد بردم.و برگه های سپید را با اشک پر کردم...شعر: سوران ندارترجمه: زانا کوردستانی...
صدای آمدن پاییز می آید براستی چند برگ و گل از شاخه و شاخسار خواهند افتاد و به زیر خاک خواهند رفت؟!شعر: سوران ندارترجمه: زانا کوردستانی...
آسمان رابا موشک های کاغذی بچه ها هم غصب خواهد کرد،جنگ...شعر: سوران ندارترجمه: زانا کوردستانی...
لوله ی تفنگ ها را گلدان خواهم کرد،خاکسترهای بجای مانده از جنگ ها رابرای کودکان سرزمینم به جوهر تبدیل خواهم کرد،تا در دفترهایشان مشق کنند.شعر: سوران ندارترجمه: زانا کوردستانی...
در برگ ریزان، کودکی می گرید،نامش زمستان است!در یخبندان، صدای پای دختری به گوشم می رسد،نامش بهار است!در میان گلزارها، صدای بانویی را می شنوم،نامش تابستان است!در زیر تابش و گرمای شعله های آفتاب،صدای ناله های زنی شوهر مرده را می شنوم،نامش پاییز است...شعر: سوران ندارترجمه: زانا کوردستانی...
شاخه ای گل نرگسم در دستان کودکی فقیر،عطر نوروز از من برخواسته!شعر: ناصح ادیب ترجمه : زانا کوردستانی...
دخترک بهار است،که پیراهنی از گل نرگس به تن کرده...نوروز!شعر: ناصح ادیب ترجمه : زان کوردستانی...
آخ که چه تلخ است، روایت دراماتیک انفال!نه با شعر توانش شرح داد نه با مقاله و سخنرانی... انفال زخمی ست کاری،بر پیکره ی وطن.شعر: ناصح ادیب ترجمه : زانا کوردستانی...
بعد از فاجعه ی انفال در بیابان عرعر درخت هایی رویید که نه درخت خرما بودند و نه درخت بلوط!درخت های سرخی روییده از خون و استخوان و اجساد انفال شده ها...شعر: ناصح ادیب ترجمه : زانا کوردستانی...
لنگە دمپایی سبز که نه مزه ی خیار می داد و نه طعم زندگانی!مبدل شد به تابوت مرگ برای دخترک گرسنه و بیچاره.شعر: ناصح ادیب ترجمه : زانا کوردستانی...
لبخند زیبای کودکی ست، بر صورت چشمه... تابش ماه!شعر: ناصح ادیب ترجمه : زانا کوردستانی...
دور و دراز شد،همچون روزگاران خیلی دور...دیدار تو!شعر: ناصح ادیب ترجمه : زانا کوردستانی...
نمی تواند سر بلند کند،درخت زرد آلویی ست شرمگین...آن زن زیبا!شعر: ناصح ادیب ترجمه : زانا کوردستانی...
شعری ست کوتاه نشسته بر گل های پیراهن زنی...پروانه!شعر: ناصح ادیب ترجمه : زانا کوردستانی...
در جستجوی ماه بودم که دیدم افتاده است درون رودخانه،یک شب!شعر: ناصح ادیب ترجمه : زانا کوردستانی...
راه های مالرو را در پیش گرفته اند برای لقمه ای نان،کولبرها!شعر: ناصح ادیبترجمه ی اشعار: زانا کوردستانی...
فاجعه است، فاجعه!وقتی که فریاد و ناله ی مستمندان قلب و روح و وجدان هیچ صاحب منصبی را به لرزه در نمی آورد.شعر: ناصح ادیبترجمه ی اشعار: زانا کوردستانی...
با مرگ من،سکوت تو پایان می یابد!من این شعر را گواه می گیرم،که بعد از مرگم،تو به سخن در آمدی!شعر: ناصح ادیبترجمه ی اشعار: زانا کوردستانی...
چگونه قلبت راضی می شود هر غروب،کبوتر نحیف خیالاتم را از نزد خود پر دهی؟!شعر: ناصح ادیبترجمه ی اشعار: زانا کوردستانی...
تنها برگی کافی ست برای نصب تابلویی جهت نشان دادن اوج زیبایی فصل پاییز...شعر: ناصح ادیبترجمه ی اشعار: زانا کوردستانی...
تره ی زلف پر مهر زن،فرمانبردار هر راهی می کند اسب چموش را...شعر: ناصح ادیبترجمه ی اشعار: زانا کوردستانی...
بر شاخه ی درخت زیباست،اما در دستان تو زیباتر،چون روی ماه کودکی، گردوی نو رسیده!شعر: ناصح ادیبترجمه ی اشعار: زانا کوردستانی...
تاجی از گل است بر سر زن کشاورز،کلاه لبه دار...شعر: ناصح ادیبترجمه ی اشعار: زانا کوردستانی...
آب روان در جویبار را هم دو پاره کرده است...مرز!شعر: ناصح ادیبترجمه ی اشعار: زانا کوردستانی...
سرک می کشد از پنجره به داخل خانه...درخت گردوی پیر!شعر: ناصح ادیبترجمه ی اشعار: زانا کوردستانی...
می گویند در مشرق زمین در این دنیا، زن اسیر چنگال دین و مرد است و در آن دنیا نیز حوری ست وبه مرد ها پیشکش می شود...در اروپا هم ول و لاقید است برای سیر کردن امیال مردها!یا که رخت و اسبابی ست به حراج رفته یا که کالایی ست برای تجارت!اما آگاه باشید،که در سرزمین من،زن، پیشمرگه و گریلاست. شعر: لقمان لکبرگردان: زانا کوردستانی...
روزی که تو را ببوسم روز عید من است.حتی اگر ماه را نبینم هلال ماه شوال است قرص روی ماهت.شعر: لقمان لکبرگردان: زانا کوردستانی...
من و تو با هم در دریای عشق به شنا بودیم تو مرا رها کردی و به ساحل امنی رسیدی.من هم غرق شدم!خیرخواهان آمدند و رستگارم کردند.شعر: لقمان لکبرگردان: زانا کوردستانی...
ای عشق من!خوب می دانم که زمستان برود بهار خواهد آمد،اما تو بگو مرا،وفتی تو نباشی،آمدن بهار به چه شبیه است؟!شعر: لقمان لکبرگردان: زانا کوردستانی...
تو شبیه اهریمنی و از این رو من هم به گناه آلوده شدم.راضی ام که به اهورامزدا مرتد شده ام و تو را می پرستم.شعر: لقمان لکبرگردان: زانا کوردستانی...
[جلاد]معطل نکن ای جلاد!بیا و تنم را تکه تکه کن تا حقانیت مرا بفهمی.ای جلاد!اگر بیرون بکشی استخوان هایم را،اگر جلوی چشمانم، تمام عزیزانم را یک به یک به قتل برسانی،به خداوند،به خاک پاک کُردستان سوگند،باز فریاد بر خواهم آورد که من کُردم، و هرگز از گفته ی خود پشیمان نخواهم شد....معطل نکن ای جلاد!چرا دست نمی جنبانی ای خونخوار بدکار!تو می توانی به گردنم طناب دار را بیندازی،این کار برای من مایه ی افتخار است،اما بدان که تو این...
برای اینکه همیشه در قلبم ماندگار باشی وقتی که رفتی،آغوشی گرم برایم بگذار!به عقب برگرد و نگاهی اشک بار ولبخندی شیرین به من بزن. شاعر: بلور هورامی برگردان: زانا کوردستانی...
تو و عشق و تنهایی...بسیار شبیه هم هستید!هر کدامتان به یک نوع آزار دهنده هستید. شاعر: بلور هورامی برگردان: زانا کوردستانی...
در تلاش بافتن فرشی هستم،که طرح گل میانه اش، تصویر توست.مشغول نقاشی تصویر دو کوه هستم،که مابین آنها تو طلوع کنی.می خواهم رویاهایم را زمانی ببینم،که چون صدای تو پر باشد از زندگی. شعر: نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...
انسان چون دل به ارتش خود ببندد،پشت سر خود،غیر از ویرانه،چیزی به جای نخواهد گذاشت. شعر: نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...
چه می شود که این مرتبه،پیش از باران،تو بباری؟!...شعر: نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...
بنگر، که این دنیا پر از آدم های متکبر است،که باید دور شوی از آنها،دوری از آنها،یعنی اینکه کماکان برای آدمی ارزشی باقی ست.شعر: نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...
هر شخصی برای پا گذاشتن به دنیا،روشنایی می افروزد،بی آنکه چشم به راه پروانه ای باشد که دورش بگرددبی چشم داشت نوری از چراغ دست کسی... شعر: نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...
این روزگار،فقط به درد آن می خورد،دورادور به آن بنگری و همچون رهگذری به آن بخندی. شعر: نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...
اگر که به کودکی باز گردم،با خطی درشت،بر تخته سیاه خواهم نوشت:-- نمی خواهم بزرگ بشوم!.شعر: نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...
تمام دروازه های بودنت را ببند،کسی که تو را بخواهد، به روزن پنجره ای هم راضی ست.تمام پنجره های بودنت را ببند،کسی که تو را بخواهد، به خیال تو هم راضی ست. شعر:نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...
زمستانی را دوست دارم که با هیچ آغوشی گرم نشود!انسانی را دوست دارم که هیچ جنگی، نابودش نکند!عشقی را طلب می کنم،که گذر زمان از رنگ و بویش نکاهد... شعر:نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...
به ناگاه، احساس غریبی وجودم را فرا می گیرد و به خودم می گویم: -- ای نگون بخت! چرا با زندگی چنین در آمیخته ای؟!وقتی میان این همه آدمی،آنکه باید پشت و پناهت باشد،بی پناهت می کند... شعر: نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...
چونکه خورشید غروب کند،من جانشین او خواهم شد!من و خورشید درد مشترکی داریم،-- [بیرون راندن تاریکی از دنیا] ...تا وقتی که تاریکی بر روی زمین و درون آدمی باقی ست درد من و خورشید پایان نمی یابد...شعر: نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...
بسان هر انسانی دیگر،چه آرزوها که نداشتم!لیکن،بی سرزمینی آنقدر مرا آزار داد که همه آرزویم داشتن وطنی شد...شعر: نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...
بعضی اوقات آنقدر مرگ را نزدیک خود می بینم که فراموش می کنم آغوش خاکآخرین منزلگاه من است.شعر: نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...
بعضی اوقات زندگی آنقدر از من دور است که شبیه ستاره ای می شوم که تاکنون کشف نشده است!شعر: نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...