پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
او رفتحتی نامش هم به یادگار نماندجز این بیت:بر پیشخوان قهوه خانه،دست نوشته ای:«مرگ حق استای کاش جدایی نبود.»...
دوستت دارمای پاره ای از منای تمام منستاره ی پیشانی امدوستت دارمپهناورتر از هر گسترهدورتر از هر امتدادپاک تر از هر اعترافشدیدتر از باران مصیبتدوستت دارمو می دانمکه رهسپاری به سویت را نمی توانماگرچه به سویت می آیمقلب توراه مستقیم من استکه به سویش در حرکتممی آیماگرچه مرگ من و مرگ تو در این باشددوستت دارمتا تمام خستگی ها را تبعید کنمو با توتمام سختی های بُرنده ی راه را به مبارزه فراخوانمکه منپرنده...
انگشت به انگشتو رگ به رگ دستانت را سپاسگزارمکه در روزگار آوارگی خانه ی من بودندو به وقت توفان سرپناهمو آن گاه که میهنم رااز زیر پایم بیرون کشیدند، دستان تو وطنم شدند.هر کجا دستانت را دیدیسلام مرا برسان. ...
عشق،شمعی ست که با آتش دروغ فروزان می شود و وقتی نسیم حقیقت بر آن می وزد،خاموش می شود.شعر: بختیار علی برگردان: زانا کوردستانی...
اینجا، در دنیای من،گرگ ها هم دچار غم و غصه های بی پایان شده اند دیگر گوسفندها را نمی درند بلکه پای شمشال نوازی چوپان می نشینند و های های گریه می کنند.شعر: بختیار علی برگردان: زانا کوردستانی...
عشق،گر خار هم باشد،آدمی دوست ندارد،از قلبش بیرون بکشد...شعر: بختیار علی برگردان: زانا کوردستانی...
تو مرواریدی که در اعماق آب های تاریک درونم گم شدی، باید تمام این آب ها را قطره قطره بگردم،کشتی به دنبال کشتی، امواج را بپایم تور به تور، ماهی ها را بررسی کنم عمیق ترین ریشه های گریه هایم را بکاوم ضربات روحی ام را بر تن آب پخش کنم شاید تو آنجاها باشی!شاید به طریقی بیابمت...شعر: بختیار علی برگردان: زانا کوردستانی...
من و مداد دستم،من و شمع روبرویم،سه تایی،در خانه ی پر از نبودنت، به گفتگو نشسته ایم عشقت را... شعر: دلسوز صابر ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
من قله ای سر به فلک کشیده ام،خویشتندار و سربلند و سرکش!که در پیشگاه هیچ دشت پستی،سر به خاک نخواهم زد.منم که در چهار فصل سال با وجود زیبای خود،به زندگی جلال و جمال می بخشم.. شعر: دلسوز صابر ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
خستگی، هرچه قدر هم تقلا کند نمی تواند چشم هایم را کم سو کند و پاهایم را بلرزاند و دستانم را ناتوان و زانوهایم را خم کند!آری، من اینچنینم!من آبم، رودم!که یکسره می روم... شعر: دلسوز صابر ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
باد رایحه ی خودش را دارد زمین و درخت و آب، عطر خود را دارند همە ی انسان ها هم عطر خود را دارند تنهایی و غم و خنده، عطر خود را دارند،عطر تو در میان همه ی آنها پیچیده بی آنکه همه ی آنها بتوانند، تو باشند.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
بگو آیا گل سرخ، عریان است؟یا همین یک لباس را دارد؟راست است که امیدها را بایدبا شبنم آبیاری کرد؟چرا درختانشوکت ریشه های شان را پنهان می کنند؟چه چیزی در جهاناز قطارِ ایستاده در باران غم انگیزتر است؟چرا برگ ها وقتی احساس زردی می کنندخودکشی می کنند؟_پابلو نرودا_ترجمه از نازی عظیما...
شعری را به یاد دارم که در شب سیاهی سرودم.شعری درباره ی پرتوی چشمان تو،من باب عطر تازه ی عربی تو،هنرهایت را به یاد دارم،که در نامه ای پر از حسرت برایم نوشتی.چراغ را خاموش می کنم و نامه ات را می خوانم اما این بار دریا به کمک می آید و در زمین مدفون نمی شوم.شعر: خالد بن علی المعمریترجمه از متن کُردی: زانا کوردستانی...
می گویند: خدایان که می میرند،تندیسشان را خلق می کنند!اگر تو خدای من باشی،شبیه گلدانی خلقت خواهم کرد و روبروی پنجره ی اتاقم می گذارمت.شعر: شنو محمد زاخوترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
شبی من و تو زیر بارش باران بهاری خویش را دوباره باز می یابیم!تو گیسوان خیس از بارانم را به هم می ریزی و من هم سبزه زاران سینه ات را آبیاری می کنم.شعر: شنو محمد زاخوترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
در خیالات زنی شاعر، دنیا گلستان ست در خیال مردی نویسنده، دنیا انقلابی در حال وقوع ست در خیال هنرمند، دنیا صحنه ی بازی سینماست در خیال کودک، دنیا فقط آغوش مادرش است در خیال یک عاشق، دشمن هم دوست است در خیال یک قاتل، تمام دنیا مقصراند آری دنیا، قلمی ست بی جوهر،دلی ست مضطرب،اما در واقع دنیا قلمی ست بی اغماض،میان انگشتان یک زن تنها... شعر: شنو محمد زاخوترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
چه روزگار تلخی ست! از مرگ هم عکس می گیریم وبر گریه و زاری، یکدیگر می خندیم!...چه روزگار سردی ست!گویی زندگی درون، تابوتی سیاه خوابیده باشد!...چه روزگار بی بدیلی ست!عشق را به صلیب می کشیم و خیانت، راهنمای راهمان شده است!...چه سرزمین عجیبی است!زبان همدیگر را به تمسخر می گیریم و از اخلاق هم ایراد داریم.صورت، مهربانی را می پوشانیم و بزرگان خود را زخم زبان می زنیم!...چه روزگار تلخی ست این ایام...شعر: شنو ...
بگذار به یادت بیاورم!و با عشق و ناز به دیدارت بیایم.بگذار چون گذشته صدایت کنم،و سراغ یادگاری هایت بروم....تو از ماهتاب کدام شب آسمانی،که چنین مستانه و خماری؟!...بگذار جام شراب را از دستان تو بگیرم و بنوشم و لبانت را مزه ی شرابم کنم.بگذار چون پروانه ای بیاسایم بر لب هایت یا که همچون پیچکی، پیکرت را در بر بگیرم....کاش می شد فهمید آیا ماه زائیده ی دیدگان توست،کە اینچنین غمگینند چشم هایت؟!...بگذار به یاد بیاورم ت...
می دانم که عشق چنین است:ساده چون زنبقروان به کردار باران بهاریو آشکار شبیه آسمان آبی.ریاض صالح حسینترجمه ی عذرا جوانمردی...
کاش توانش را داشتم تا کە دل را از سینە ام بیرون بکشم خونش را بر جای پاهایش بچکانم تا رجی از رد پاهای سرخ، بر برفدر کنارش،زیبایی را نشان بدهد. شعر: ژنرال پاییزبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
پیش از جنگ سرزمینم، دختری زیبا و نورانی، بود.افسوس!بعد از جنگ،دیدم که او سرزمینی به آتش کشیده شده بود.شعر: ژنرال پاییزبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
قسمتان می دهم به نام خدا،که روز مرگم،با برگ برایم کفن بدوزید!گوش و دهانم را هم با برگ های ریخته پر کنید!تابوت و قبرم را نیز با شاخ و برگ درختان پاییزی بسازید!آی ی! مبادا جنازه ام را در خاک سرد دفن کنید!...شعر: ژنرال پاییزبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
پیش از عروسی ام پدرم، ماده گوسفندی را برای رضای خدا قربانی کرد.من هم به پدرم گفتم:- مطمئنم، خدا، عطر گلی را بیشتر از بوی خون دوست دارد!شعر: ژنرال پاییزبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
از کجا؟جنگل ها، درختان بلوط،از کجا می آیند؟از زمین؟زمین خاموش؟برف از کجا؟باد از کجا می آید، میان خش و خش بادبان ها؟از زمین؟زمین خاموش؟پایکوبی اسب ها از کجا؟کلماتی که کوچه ها را می پیمایند،از کجا می آیند؟از زمین؟زمین خاموش؟تو کجا هستی؟با جامی از غروب سرخ در دستانت؟مرا در زمین جستجو کن! زمین خاموش. ویتااوتاس بلوژه ترجمه ی سحر توکلیاز مجموعه نه مرغ دریایی نه ستاره فقط باران! ...
من خورشید را برایش آوردم،اما او نخواست که بماند!بگذار به پیشگاه فانوس های این و آن شبانه هایش را سحر کند...شاعر: سردار قادربرگردان به فارسی:زانا کوردستانی...
هر کجا که رفتم،شب یلدا بود!دلم نیامد که به شعرهایم بگویم:خورشید را ندیده ام!شاعر: سردار قادربرگردان به فارسی:زانا کوردستانی...
اگر سخن میان من و تو پایان یافت و راه های وصال قطع شدند و جدا و غریبه گشتیم، از نو با من آشنا شو....
باد در کوچه های شهر دخترکان را به آغوش می گیرد و ناگهانی می بوسدشانو خنده بر لب هایشان می نشاند. شاعر: خالد شیدابرگردان: زانا کوردستانی...
باد در موسوم وزیدنش درختان را به آغوش می کشد درخت هم آرام و آهسته میان بازوانش تسلیم می شود و آرام می گیرد سینه و گریبانش را می گشاید. شاعر: خالد شیدابرگردان: زانا کوردستانی...
با ناز و عشوه روح و جانت را در بر می گیرند،ولی بوی وطن را نمی دهند،دخترکان غربت!شعر: آسو ملا ترجمه:زانا کوردستانی...
غروب به غروب کنار جویبار می رود،و برای بوسیدنش خم می شود،بید مجنون!شعر: آسو ملا ترجمه: زانا کوردستانی...
بیا با هم شعری بنویسیم!تو چه می نویسی؟!من فقط می نویسم: -- آخ که چه بسیار دوستت دارم! شعر: ابراهیم اورامانی ترجمه: زانا کوردستانی...
احتمالن،در جایی بسیار دوری،که اینچنین ماه گرفته است! شعر: ابراهیم اورامانی ترجمه: زانا کوردستانی...
تنهایی چنین ست:آفتاب طلوع کند و دوباره غروب کند و همچنان چشم انتظار کسی باشی! شعر: ابراهیم اورامانی ترجمه: زانا کوردستانی...
باز هم،ابن تنهایی بود،که تنهایم نگذاشت! شعر: ابراهیم اورامانی ترجمه: زانا کوردستانی...
اسمت را می نویسم و ساعت ها به تماشایش می ایستم!یکهو ضربان قلبم تند می شود،شبیه قلب اسیر چشم انتظاریکه منتظر است نامش را برای رهایی صدا بزنند. شعر: ابراهیم اورامانی ترجمه: زانا کوردستانی...
آمدن چه بسیار به تو می آید و انتظار هم،به من! شعر: ابراهیم اورامانی ترجمه: زانا کوردستانی...
من پرنده ای بلند پرواز بودمکه زندگی شاهانه ای داشتموقتی که به زندگیم پا گذاشتی،در وجودم حل شدیبا خودم گفتم که تو فریادرس من خواهی شدو غم و غصه ام را بر طرف و شادی بخش زندگی ام خواهی شداما عمر عشق ما زیاد طولانی نبود وفصل سرما به باغ عشق ما رسید.شعر: احمد علی (زنگنه)ترجمه : زانا کوردستانی...
پیش از آمدنت خبر بدهتا که با جان و دل به استقبالت بشتابمو عرق خستگی راهت رابا آغوش و نفس هایم پاک کنم.شعر: احمد علی (زنگنه)ترجمه : زانا کوردستانی...
شش ماه است که دستی از میان دستم گم شده!دو چشم آبی از میان چشمان مستم، گم شده است،شش ماه است که سنگ سینه ام، سنگین شده است ناله ی درونم بلند است چنان بلند که تا روحم قد کشیده است.شش ماه است که دلم، خنده را از یاد برده است و زخم های احساساتم، توسط هیچکس التیام نمی یابد،شش ماه است که مردم چشمم، در دریای اشک غرق است براستی این شش ماه من با سی سال صبر و تحمل یعقوب چه تفاوتی دارد؟!شعر: شیما س عمرترجمه : زانا کوردستانی...
سرم درد می کند و این هم بی دلیل نیست،جوانان دانشگاه را تعطیل کرده اند!و می بینیم که اشک ملت تاج و تخت خدا را تکان می دهد.!و صدای گریە ی کودکان فقیر جگر و قلب آدمی را به آتش می کشد.!و می بینم سینە جوانان وطنم سیبل دشمن شده است،و چشم مادران منتظر بازگشت شهیدان دریایی وسیع و عمیق شده است.!و دریغا که کمافی السابق در این سرزمین گردن ظالمان کلفت تر و قد و قواره ی ما باریک تر و شب زورمندان روشن تر وروز ما مظلومان تاریک تر می ...
چند وقتی ست که چشمان آبی تو درونم را به هم ریخته است!و مدتی ست از اندوه فراقت بر موهای سیاهم، برف سپید نشسته است.دیر زمانی ست که دستان فرتوت و پر چین و چروکت رادر دستانم نمی بینم و آسمان تیره و تار عمرم پر از صدای غم و غصه شده است.شعر: شیما س عمرترجمه : زانا کوردستانی...
ماه کامل نمی تواند خودش را پنهان کند حتا پشت درختان صنوبر![لونا مونگیسگورد - دانمارک / ترجمه ی: زانا کوردستانی]...
باد و سرما آواز پاییزی در گلوی نی لبک [کالا رامیش - هندوستان / ترجمه ی: زانا کوردستانی]...
بهترین ظرف هایش را نگه می داردبرای روزهای بهتر مادر هشتاد ساله ام.[تیریزا موریمینو - ژاپن / ترجمه ی: زانا کوردستانی]...
در آخرین روز تابستان هم کرم شب تاب نمی خواهد چراغش را ترک کند.[لومیلا بالابانونا - بلغارستان / ترجمه ی: زانا کوردستانی]...
زمستان ردی آبی، به جای می گذارد بر روی ساق پاها![جین ریشهولە - آمریکا / ترجمه ی: زانا کوردستانی]...
آفتاب که بر سر آدم برفی تابید،چند قطره عرق در چشمانش افتاد.[مارینا هگین - روسیه / ترجمه ی: زانا کوردستانی]...
زن همسایه را عزت و احترام می گذارد و با زن خود همچون شب سیاه رفتار می کند.[ناتالیا هاراک - روسیه / ترجمه ی: زانا کوردستانی]...
به راستی، آفتاب چه ساعتی طلوع می کند؟!یا که تا غروبگاهان، چند پرنده در آسمان به پرواز در می آیند؟!براستی، مستجاب ترین دعا و زیباترین آهنگ هنگام غم و غصه ی مردمان روستایی چه می تواند باشد،تا که من به کودکم بیاموزم؟!***به راستی،دختران زیباترند،یا که گل های آفتاب گردان؟!دل مردمان روشن تر است،یا چشمه ها؟!شعر: صابر صدیقمترجم:زانا کوردستانی...