سه شنبه , ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
هر صبحی که صدای تو در آن طلوع نکند شبی تبعیدی و اندوهناک است که هفته در آن هفت قرن می شود...
تو فقط باد و باران هشتمِ ماه مارس نیستیتو ای دل انگیزِ شب های تابستانیگیسوان شب های پاییزیتو ای سوز بوران عشقتو نباشیچه کسی باشد؟!زن، زن، زن، زنتو زندگی هستی......
راستش را بگوزمانی که دوستم داشتیسعی می کردیچه کسی را فراموش کنی؟_قهرمان تازه اوغلو_ترجمه ی سیناعباسی هولاسی...
آزادی به بال ها می ماندبه نسیمی که در میان برگ ها می وزدو بر گلی ساده آرام می گیردبه خوابی می ماند که در آنما خود رویای خویشتنیم......
یلدا که بلندترین شب سال نیست...طولانی ترین شبم، شب هایی ست که،دور از آغوشت به خواب می روم. ■□■شعر:دلبرین عبدالفتاح ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
بارانی کهبه شیشه پنجرهی ما میخوردقطرههای اشک کودکانی است کهاز اینجا رفتهاندبه سوی آسمان.کودکانی که دلتنگ مادرانشان میشوند؛اتاقهایشان؛دفترهایشان؛و از دلتنگی گریه سر میدهند.رنگین کمان ،شادی همان کودکان استهنگامی که خداوند دست بر شانه هاشان می گذاردو لبخند می زند.سوزان علیوانترجمه ی زهرا ابومعاش...
جهان بر پا نمی مانَدمگر با سر خمیده ی ماروی شانه ی آن که عاشقش هستیم...
شاید تو را بپرسندعشق چگونه مُرد؟!بگو: در روزگاری اندوهناک آمد......
برای منپایانِ جهان اهمیتی نداردجهان برای منبارها به پایان رسیدهو صبح روز بعددوباره آغاز شده است._نیره وحید شاعر و نویسنده آفریقایی-آمریکایی _برگردان: بهناز بیرون راه...
به چه درد می خوردکه هزار شهر را بگردیاما به راه دل خویش آگاه نباشی..._ لطیف هلمت_برگردان: مختار شکری پور ...
دوباره باران گرفتباران معشوقه ی من استبه پیش بازش در مهتابی می ایستممی گذارم صورتم را ولباسهایم را بشویداسفنج وارباران یعنی برگشتن هوای مه آلود شیروانی های شاد!باران یعنی قرارهای خیسباران یعنی تو برمی گردیشعر بر می گردد......
دلتنگ ها بهتر می دانندکه خواب یک نیاز نیستتنها یک بهانه است!تا آدمی به شب پناه ببرد. نازان بکیراوغلو شاعر ترکیه ترجمه ی فرید فرخ زاد...
چشمانِ محبوبم دو ستارهو سینه اش گُلِ بهاری است عبدالوهاب البیاتی ترجمه ی عذرا جوانمردی...
خیال می کنیآواز خواندنماز شادی ست؟منقناریِ کوچکی هستممی میرماگر برایت آواز نخوانم_عبدالوهاب البیاتی_ترجمه : محسن آزرم...
امشب به ملاقاتم نیامدی تا که راه را بر تاریکی وحشی ببندی،همو که قصد داشت روشنای روی دیوار روحم را خاموش کند. شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
امشب به ملاقاتم نیامدی تا که طوفان های زندگی ام را بتارانی،آن طوفان هایی که می خواستند،رخنه ایجاد کنند مابین چشم هایم!. شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
امشب به ملاقاتم نیامدی تا به دیدارت دلشادم کنی،بی تو، سرمای زندگی از همه ی درز و سوراخ ها هجوم آورده اندبرای زدودن خاطراتت از یادم،اما نتوانستند،حتا کلمه ای از حرف هایت را از جیبم بیرون بکشند!. شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
پرده ها را کنار نزنید!مبادا خورشید من بتابد و خورشید دنیا خجالت زده شود و جهان در تاریکی غرق شود!. شعر: ...
آی خوشکله!تو هم تروریست خواهی شد،اگر مرا با زیبایی ات بکشی!. شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
اگر تو پرتوی خورشید بودی به هیچکس نمی دادمت!شب ها اسم تو را بر سینه ی تمام ستاره ها می نوشتم و پیراهن نورانی تو را تنپوششان می کردم و خودم هم در میان گرمای این عشق آب می شدم. شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
نازنینم!پیراهنی که تو به تن می پوشی،لباس روح من است!در بهشت هم، همان پیراهن را به تن خواهیم کرد من و تو... شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
سایه سار من است،گیسوانت.در سایه اش،شادمانی هایم را پیدا می کنم... شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
به ابرهایی که از وطن تو می آیند،خوش آمد می گویم!هرچه قدر می خواهند ببارند،بارانش را تنپوش تنم خواهم کرد. شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
ابر هم زن است!مگر نه اینکه زمستان می شود،درد زایمان می گیردش و تگرگ می شود...شعر: سوران ندارترجمه: زانا کوردستانی...
یافتمش!نه معدن قارچ و دمەلان!بر آورده کردم،رویاهای شیرین کودکان را نه!رد پایش را گرفتم،دزد کفش نمازگزاران مسجد را نه!بلکه قبر گم شده ی سربازی رادر آن سوی سه گوشه ی جهان! شعر: سوران ندارترجمه: زانا کوردستانی...
همه ی عاشقان جهانحجله ی عشق خود را آذین بستند،فقط من نتوانستم!چرا که در آن زمان، مشغول سرودن شعری برای تو بودم.شعر: سوران ندارترجمه: زانا کوردستانی...
شهری نوین بنیان خواهم نهاد که نه جنگ در آن جای بگیرد و نه گرسنگی و نه غم...شعر: سوران ندارترجمه: زانا کوردستانی...
لوله ی تفنگ ها را گلدان خواهم کرد،خاکسترهای بجای مانده از جنگ ها رابرای کودکان سرزمینم به جوهر تبدیل خواهم کرد،تا در دفترهایشان مشق کنند.شعر: سوران ندارترجمه: زانا کوردستانی...
در برگ ریزان، کودکی می گرید،نامش زمستان است!در یخبندان، صدای پای دختری به گوشم می رسد،نامش بهار است!در میان گلزارها، صدای بانویی را می شنوم،نامش تابستان است!در زیر تابش و گرمای شعله های آفتاب،صدای ناله های زنی شوهر مرده را می شنوم،نامش پاییز است...شعر: سوران ندارترجمه: زانا کوردستانی...
تاجی از گل است بر سر زن کشاورز،کلاه لبه دار...شعر: ناصح ادیبترجمه ی اشعار: زانا کوردستانی...
شب از ظلمت تهی می گرددشاخه های فولادبازوان عابران را می خراشدتنها دودکش های غریبهآزاد و رها در خیابان پرسه می زنندخیابان هامعبر بی قراری مایندو ستارگان بخت ما در جوی خیابان غلتان اند....
برایت،عطر باغ وُ میوه های جنگلی را،عشق بازیِ آستانه ی در،شنبه های لبریز از عشقیکشنبه های آفتابیدوشنبه های خوش خُلق راآرزو میکنم.برایت،یک فیلم با خاطرات مشترکنوشیدن شراب با دوستانتو یک نفر که تو را بسیار دوست داردآرزو می کنم......
از همه چیز تنها اندکی ماند. از پل بمباران شده ی مخروب، از تیغه های چمن، از بسته ی خالی سیگار اندکی باقی ماند. از همه چیز اندکی می ماند. اندکی از چا نه ی تو، در چانه ی دخترت باقی می ماند._برشی از کتاب کسی در این خانه نمی میرد _کارلوس دروموند د آندراده...
من و تو با هم در دریای عشق به شنا بودیم تو مرا رها کردی و به ساحل امنی رسیدی.من هم غرق شدم!خیرخواهان آمدند و رستگارم کردند.شعر: لقمان لکبرگردان: زانا کوردستانی...
چونکه خورشید غروب کند،من جانشین او خواهم شد!من و خورشید درد مشترکی داریم،-- [بیرون راندن تاریکی از دنیا] ...تا وقتی که تاریکی بر روی زمین و درون آدمی باقی ست درد من و خورشید پایان نمی یابد...شعر: نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...
گویی دیگر باران هم یاری گر رویاهایمان نیست!زمانی ست بسیار که نمی بارد،و هرکس قطره ای آب می بیند،به شادی فریاد برمی آورد:-- باران!شاعر: شاده علیترجمه: زانا کوردستانی...
او در قلبم است! دیگر، کجا دنبالش بگردم؟...تمام خیابان های شهر را دنبالش گشتم،همگی به قلبم منتهی شدند.شاعر: شاده علیترجمه: زانا کوردستانی...
من می خواهم هوای شهرم را پر از عطر گل کنم می خواهم ابتدا تو را یک گل بشناسانم و بعد از عطر و بوی گل برای اطرافیانم تعریف کنم وآنگاه آنها هم با گل آشنا کنم....من می خواهم شهرم را به باغی تبدیل کنم پر از عطر و بوی ریحانو همچون گردنبندی چشم زخم نشان، در گردنم پیچ و تاب دهم و چنان خاری در چشم دشمنان سرزمینم در بیاورم.شاعر: شاده علیترجمه: زانا کوردستانی...
روشنایی از روی پلک هایت پایین آمدهو بر دست هایت جلوس کرده شب هم سیاه چادری ست متروک که عشق تو آن را آباد کرده و من، دستانم را برای گرفتن تابش ماه راهی کرده ام شب را می بویم گیسوی گلی پژمرده و پژمان را می بویم که گویی چشم انتظار چیزی ست!مهاب جنگل و امواجی را می بویم که نسیم شبانه لخت و عورشان می کند.در چشمان تو آسمان آیینه است اما، پرسش هایم بی پایان و زمان هم کوتاه است.من پایان را می بینم زندگی و مرگ را می بین...
خیلی تنهایم، غمگینمبه واقع آن گونه که به چشم می آیم، نیستمدر تاریکی ها گم گشته امبه دنبال نورم، در پیِ امیداز مدت ها پیشهر چقدر می گردمدرونِ چاه های تاریک بیشتر غرق می شومکسی صدای فریادم را نمی شنودآن که می شنود هم توجهی نمی کند وُنمی خواهد که نجاتم بدهداما من در برابر این بی علاقگیِ مردمتشنه ی توجه و علاقه امامیدم را از دست داده اممی دانم روزی قلب کوچکم طاقت نخواهد آوردبه هر چه باور و اعتما...
از میهمانانِ زمستانیِ این کره ی خاکی بودیم و انتظار کشیدیم...در پاییز برگ های پوشاننده ی شرم مان رامتقابلن زمین ریختیمو زمستان برهنه وار گذشتتا پاییز آینده، باید بپوشانیم شانبرگ ها به جای شان باز نمی گردندزخم ها بسته نمی شوندهمه چیز باز است بر پیکرِ این حزندیگربار این برگ ها زنده خواهند شد؟پنجره یی یادآورِ «هیچ گاه گویان» جواب می دهدآرزوی اش برهنه گیِ زمستان استنه پوشیده شدن از سرِ سازش گریآرزوی اش ...
در جستجوی تو،همچون پروانه، به پرواز در می آیمو خودم را می گویم: شاید همچون گلی در باغچه ای بیابمت.جایی نمانده که برای یافتنت نگشته باشم و نیافتنت، زخمی بر روح و جان من نشده باشد! برگ برگ درختان را می بوسم به این امید که اثری از تو بر آنها نشسته باشد!دست آخر، وقتی از جستجویت دست برداشتم که بلبلی نحیف و لاغر یافتم که در آشیانه اش جان سپرده بود با اشک های پاکم غسلش دادم،چونکه یقین داشتم، در فراق تو جان سپرده...شعر:...
در میان طوفان، نسیم می شوم و می گیرمت!در رویای پاییزی گنجشککان روح بیمار من می شوی و تا سحرگاه مبتلای گریه و زاری ام می کنی!در شعر، آواز و سرود می شوی و نغمه های عاشقانه را برایم زمزمه خواهی کرد!در عشق، تیری زهرآلود می شوی و دل و جانم را بی پروا از هم خواهی درید!در وقت و زمان، آخرین نفس نفس زدن هایی!تو جان منی که آرامشم می دهی تو تنی برای جان من،مبتلای همیشگی به توام ای همه کار و بار من... شعری برایت نوشتم از برم رفت...
کلماتم نامه می شوند و نامه هایم جلوی آیینه ی بالای اتاقت پشت عینکشان به نظاره ات می نشینند،ولی تو آنها را نمی خوانی و آنها زیر پایت، برگ برگ، تکه پاره می شوند و حالا دیگر خونابه ی آن نامه ها، شعرهای من است که اتاقت را سرخ کرده و یک یک وسایلش را همرنگ چشمانت و روح شیرینت...بنگر!اکنون دیوار حیاط خانه یتان و درخت هایش،همچون شعر و غزل زیبا شده اند...اما، تو هنوزاهنوز،با عشق و عطر شعر، در تقابلی و و هرگز روح سرکش این شاعر ر...
با دوست داشتن توزیادتر می شومو نمی گنجم در زمینتوجغرافیای منتووطن منتوآن لکه مادرزادی لجوج منتوهمان منِ در قلب من هستی_آتاکان گولگار...
وقتى تو میایىبه سرزمینى خوشبخت بدل مى شومبه سرزمینى پر از آواز پرندهوقتى تو مى روىسر در گریبانممثل مردمى کهکسى را از دست داده اند_اوکتای رفعت...
اگر تو، درد عشقی، من عاشقی شیدایم اگر تو باده ی عشقی، من از ساغر نگاهت مست و رسوایم....اگر تو، گلی، من پروانه ام می نوشم شهد شیرین تو را،عشق و دلداریت را. ...اگر تو، باغ خشک و زردی،من باران اشک بر سرت می بارم، از برای سرسبزی ات....اگر تو، بهشت برینی،منم مفلس بی چیزیاگر تو، جهنمیمنم چون گنه کاری، سراغت می آیم و می مانم و می سوزم در آتشت....اگر تو، بادی، طوفانی،بیا، و بگذر از خاک و باغ و تختم....اگر تو، موجی،...
افکارم، مشوش و مضطرب اند!می بایست غروب گاهان، هر روز پیش از اذان مغربیک به یک شان را در آغوش بگیرم و از روی آتش بپرانم...نسیمی می وزد و می گویدم:- چه می کنی؟!پاسخ می دهم: تشویش افکارم را از بین می برم... شعر: آویزان نوریترجمه: زانا کوردستانی...
تو، می توانستی وطنم را مملو از آمدنت بکنی، اما دریغا که نکردی!تو، می توانستی بهشت را برایم به یک واقعیت مبدل سازی و جهنم را به یک وهم باطل، اما افسوس که نکردی!آه،،، تو قلب سرزمینم را مملو از غربت کردی و آغوش مرا، لبریز از تنهایی. شعر: آویزان نوریترجمه: زانا کوردستانی...
من چه می خواستم از تو، جز اندکی خیال و رویا و تابلوی ی نقاشی و تعدادی گل لبخند و چند پروانه، تا که بتوانند، پرواز را به من ارزانی دهند! شعر: آویزان نوریترجمه: زانا کوردستانی...